سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:32 عصر | نویسنده : namaki

برای خریدن عشق

هر کس هر چه داشت اورد

دیوانه هیچ نداشت و گریست..

گمان کردند که چون هیج ندارد میگرید

اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق " اشک " است

 

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:28 عصر | نویسنده : namaki

روزی روزگاری اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند..

در روز موعود همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند

و تنها یک پسر با خودش چتر اورده بود

این یعنی ایمان!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:20 عصر | نویسنده : namaki

روزی دروغ به حقیقت گفت:

مایلی با هم شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و قبول کرد.

ان دو با هم به کنار ساحل رفتند

و حقیقت لباسش را در اورد

دروغ حیله گر لباس های او را پوشید

از ان روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت است

و دروغ در لباس حقیقت زیبا و فریبنده!!

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:13 عصر | نویسنده : namaki

هنگامی که به دنیا میایی

همه میخندند در حالی که تو گریه میکنی

پس ای عزیز...

زندگی ات را چنان بگذران که در روز مرگ

در حالی که همه گریه میکنند

تو تنها کسی باشی که میخندی!!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:7 عصر | نویسنده : namaki

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

برادرم گفت: چرا چتری با خودت نبردی؟

خواهرم گفت:چرا تا بند امدن باران صبر نکردی؟

پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوچه خواهی شد!

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد گفت:باران احمق!

این است معنی مادر!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:3 عصر | نویسنده : namaki

دختره از پسره پرسید: من خوشگلم؟

گفت: نه!

گفت: دوستم داری؟

گفت: نوچ!

گفت: اگر بمیرم برام گریه میکنی؟

گفت : اصلا!

دختره چشمانش پر از اشک شد و هیچی نگفت...

پسره بغلش کرد و گفت:

تو خوشگل نیستی زیباترین هستی

تو رو دوست ندارم چون عاشقتم

اگر تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم...!




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 7:46 عصر | نویسنده : namaki

بگذار ان باشم که در کوهساران با تو گام بر می دارد

بگذار ان باشم که در کنار تو گل میچیند

بگذار ان باشم که در غم به سوی او میروی

بگذار ان باشم که درشادی همراه او میخندی

بگذار ان باشم که تو عاشقش هستی.....

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 7:36 عصر | نویسنده : namaki

کودکی با پای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین نگاه میکرد

زنی در حال عبور او را دید

او را داخل فروشگاه برد

و برایش لباس و کفش خرید و گفت:

مواظب خودت باش!!

کودک پرسید:

ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد:

نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم

کودک گفت:

می دانستم با او نسبتی داری!!!!!


 








تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 7:11 عصر | نویسنده : namaki

من مداد کوچکی هستم در دست خدای نویسنده

که نامه عاشقانه برای جهان میفرستد...

 




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 3:32 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

می دانی این روز ها تمام فکر من تویی...

اشتباه من این بود که خیال می کردم چقدر بزرگ و آگاه شده ام 

و باید سپر درد های تو باشم

مراقب بودم آن که عاشقانه دوستش می دارم

کودکی نکند.....

اما وقتی

کودک خطاکار درونم را محاکمه نمودی

تازه فهمیدم دنیا برای بودن من چقدر بزرگ بود

آنقدر بزرگ که  تنها رفتن تو در خود گمم ساخت

حال که رفته ای...

هر روز تا شب انتظار را می شمارم...

شاید لااقل به خواب من برگردی




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری