آقا جان! مي خواهم برايت قصه بگويم . قصه سيب وگندم ومردي که سالهاست در ميان
مردم چشمم ايستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشماني که درو ميکنند،قصه باران و
سطرهايي که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخيال آمدن تو در باران،قصه هايي که مشق
هر شب من است،
حس مي کنم نزديکي آنقدر نزديک که با آمدن يک نسيم مي توان تو را احساس کرد وبوييد.
خوب مي دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را مي شکني وآنگاه زمان وصل وجان نثاري مي رسد،