سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/5/29 | 6:15 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

بازی ندهید اگر بازیگرید

اگر بازیگرید

بازی ندهید

روزی بازی خواهید خورد

انگاه دیگر بازیهایتان

بی رنگ میشود

بازی ندهید

احساسی را

 




تاریخ : یکشنبه 92/5/27 | 7:16 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
وقتی تمام وجودم
به یکباره
سرد میشود
انگاه سیگارم را
روشن میکنم
و به ارامی سیگار میکشم
تا شاید درون یخ کرده ام
دوباره گرم شود
ولی
هیچ چیز
این گرما
را برنمیگرداند
مگر
انکه
تو
به من
لبخندی
از سر دوست داشتن بزنی
انگاه هست
که دوباره گرم میشود
این دورن به یکباره یخ کرده ام



تاریخ : دوشنبه 92/5/14 | 5:25 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
چشمان بارانیش را به سوی
کویر دوخت
انچنان میبارید که
نمیدانست دلیلش چه هست
تنها به کویری معمولی نمینگریست
انجا پشت خاکریزها
با چادری مشکی ایستاده بود
و داشت تک تک خاطراتی را به یاد میاورد که
هر کسی برایش
به گونه ای تعریف کرده بود
خاطرات رزمنده ها
را اما دیدن
انجا تمام قلبش را فشار میداد
و همین باعث ریزش قطرات اشکش شده بود
اهسته به نزدیکی یکی از مکانهایی قدم برمیداشت که
روی سردرش نوشته بود امداد
انوقت به یاد شهدایی افتاد که نامشان
هرگز برده نشد
بلکه تنها گاهی یادشان
را میشد
در گوشه گوشه این خاکریزها دید
حال او درون همان مکان ایستاده
جایی که
هرگز یادی از شهدای ان نمیشود
اری شهدایی که
شاید زن بودند
اما مردانه ایستادنند
مردانه از تمام زنانگی خود
استفاده کردند
و هر روز با حرفهایشان با محبت مادرانه و خواهرانه شان
باعث روحیه همان رزمنده هایی میشدند که هر روز شاید نامشان را بشنویم
اما نام این دلیران را کمتر میشنویم



تاریخ : دوشنبه 92/5/14 | 11:12 صبح | نویسنده : nargesss

همه چیز همین جا جمع شده

من

تو

شوق زیارتت

این بغض ناسازگار

و قسمتی که باز هم نمی خواهد عوض شود

انگار همه دنیا را داری و هیچ نداری

تا کجای حنجره ات زخمی ناله و حرف است اما کمر واژه هایت شکسته

نمی ایستند برای ادای دلتنگی

برای گفتن حاجت

برای هجی کردن راز ها

فقط نگاه می کنی به خورشید

و اشک در چشمانت می درخشد به یاد درخشیدن آن گنبد طلا

به ستوه می آیی از قصور زبانت

اشک هایت می ریزد

و بغضت نفس گیرتر می شود

در چرایی قسمت می مانی

در دلیل این دوری

و شاید نرسیدن

حس می کنی

تقدیراست که تمایل ندارد

راهت را دوباره به سوی این جاده عوض کند

به حرمی که آقایش در بدو ورود همه دلتنگی هایت را

اشک های دو چشمانت را می خواهد

و .......  شاید گره کار

همین دل باشد که صدایش می زند

همین دل که برای مهربانی اش تنگ شده

برای آن ایوان طلایی

برای آن دیواره فولادین

برای همه همهمه زائران درگاهش

برای حضور او در نماز غریبانه غروب پنچشنبه هایش

...

همین دل که همه چیزش تویی

و به عشق تو شعر آغاز می کند

اما

چقدر یکباره در سخن با تو

عوض می شود

مخاطب می شود

وتو که همه چیزی

می شوی او

غایب

دلم یک تلنگر می خواهد

بزنی و بشکنی اش

همه این غم بریزد

همه حرف هایی که فقط در سر می گذرند

و به خوانده شدن بی تعهدند

 

 

 

                                                                                                           همه چیز همین جاست

                                                                                                           در همین ثانیه های ماتم زده

                                                                                                           در این ذهن خسته

                                                                                                           که نمی تواند تو را عاشقانه تر از این ادا کند...

 

 




تاریخ : شنبه 92/5/12 | 6:14 عصر | نویسنده : nargesss

ماه خاموش من

کجایی در این شب های تاریک و باران زده

در این قحطی روشنایی

در این بحران سکوت

در این سیاهی سرد

در این تنهایی محض

 

آسمان بی تو غریب است

مثل قصریست بی پنجره

بی باغ

بی گل

بی درخت

قصری خاموش

بی پادشاه

بی رونق

 

نگاه می کنم به هجوم شب های بی ستاره اش

دلم می گیرد

چقدر بی تو تنهایم ای ماه فاطمه

چقدر دلگیرم

از این سکوت تنش آور

از این ابر های ستبر که تو را از چشمان من گرفته اند

 

چقدر فاصله است از من تا آسمان نجیب اجابتت

چقدر دور افتاده ام از تو

گویی نمی رسد صدایم به گوشهای تو

نمی گذرد ناله هایم از سینه این ابر های سیاه

نمی رسد دستم به خانه ماه

 

 

چقدر بد می گذرد

چقدر سخت می گذرد

چقدر تلخ این قصه بی تو بودن رقم می خورد

 

کی کوچ می کند این تاریکی

کی به پرواز در می آیند مرغکان اسیر

کی نغمه می زند آزادی

کی روزگار ستاره شدنمان فرا می رسد

کی سجده می کنیم برجمالت یوسف زهرا؟

چرا تکرار این روزها ما را به تو نمی رساند؟

چرا تمام نمی شوند این تکرار های بی حاصل

این بی تو بودن ها

این در پی تو بودن ها در خیال

و از تو دور شدن ها

چرا به سامان نمی رسند فعل هفته ها

چرا جمعه تو از راه نمی رسد تا جمع شود خاطر زمان

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:42 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

روزی که فاطمه را از

علی گرفتند

علی همراز

صبورش را برای همیشه

از دست داد

و تنهایی و غربت

شد تمام دنیایش

و هر بار شبها

با چاه دردو دل میکرد

و هرگز کسی نفهمید

که علی بی

فاطمه

دیگر علی نبود

بلکه

علی

با فاطمه

علی بود




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:41 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

گاهی اولین بوسه عاشقانه

میشود

زیباترین خاطره ات

و گاهی

یک کلمه دوستت دارم

اما

تلخ ترین خاطره ان لحظه هست

که

کسی که

دوستش داری

حتی این را

نمیداند

که چقدر برایت عزیز هست

و تنها سکوت میکنی

همین




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:33 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

گاهی ساعتها مینشینی

و تنها

یک فکر به سرت میزند

اگر روزی

از پلی بلند

بخواهم

به پایین بپرم

ایا

کسی هست

که بگوید

صبر کن

اگر بروی من

چه کنم

و گاهی

انقدر

این فکر در

سرت هست

که هوس میکنی

بفهمی

چقدر

برایشان

اهمیت داری

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:23 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

جدایی درد دارد

اما

درد بیشتر

در نبودنهاست

در ندیدنهاست

در ان لحظات هست

که کنارت هست

ولی حواست به تو نیست

و حواسش به دیگران هست

انگاه تنها

میشوی

یک فریاد خاموش که

توان

فریاد زدن نخواهی داشت




تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:18 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

در کوی خودفروشان

نایست

انجا

کسی

نمیخندد

کسی را نخواهی یافت

که قلبش را

ارزانی کند

جز تن عریانش را

به کوی

عاشقان بیا

اینجا

بجای

اینکه

تن عریانشان را

تقدیمت کنند

عشقی پر

از زیبایی را تقدیمت خواهند کرد




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری