سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/5/9 | 8:52 عصر | نویسنده : nargesss

خراب تو شده حال این قصه تلخ

بغض آلود است احوال قلم

قدم می زند دلواپس روی صفحه و نمی نویسد

وضو تازه می کند

نگاه می کند به چشمان تب دار کاغذ و باز آرام می نشیند

از تو گفتن سخت است

با قلمی که خود به درد قصه آشناست

با قلمی که اشک هایش نه از صفحه بلکه از ذهن می شوید تمام نانوشته ها را

نمی توان از تو گفت

از داغی که بر دل سحر مانده و سالهاست با اولین تکبیر موذن

سپیده دم را پر از وحشت می کند...

 

قصه، قصه ی یک شهر خراب است

یک مسجد که مانده بی مولا

با محرابی که هنوز مات واقعه مانده

با مردمی که هنوز به درستی نفهمیده اند عمق فاجعه را

اما اسیر زخم نامردانه این نبرد نابرابر هاج وواج مانده اند

قصه اسیر آرامش مردیست که مظلومانه می آید

برای معامله

برای عشقبازی

یک باردیگر

این بار نه در خانه پیامبر

در خانه خودت

 

آرام می رود و انگار که چشم دنیا می رود آزمندانه به دنبالش

حیف است از این قدم ها

هنوز زود است برای یتیمی دنیا

 

یتیمی !

باز عمق درد می پیچد در جان قصه

اشک می چکد از چشمان غمگین قلم

باز پاک می شود هر آنچه نوشته ام

از پیش صفحه دیدگانم

ذهنم

زبانم

باز تلنبار می شود

رنج های دختر شیرترین مرد خدا

در نفس های صفحه

من

قلم

باز به هم می ریزد انسجام قصه

باز گم می کنم راه را

سر رشته کلام را

باز به جای قدم زدن در شهر تو

راهی کربلا می شوم

راهی خرابه های شام

درد دارد جان قصه

تب دارد هنوز تن وحشت زده صبح

نمی شود ادامه داد

نمی شود نوشت

قصه وداع تو

قصه تلخترین شب های زینب است

در عزای تو عالم به عزا فرو می رود...

 باز بی سرانجام رها می کنم قصه را...




تاریخ : دوشنبه 92/5/7 | 9:40 عصر | نویسنده : nargesss

امشب ماه به وصل ماه می رسد

یکی ماه چون آینه با صورت کبود

یکی ماه سر شکسته، خونین دل و خونین روی

دیدار عجیبیست

در شب تقسیم قسمت

علی باز به زهرا می رسد

در شبی که یادآوری می شوند زجرها

در شبی که سینه علی را دوباره تا بی نهایت می فشارند دردها

در شب دلتنگی های علی

در شب چشمان غم دار علی

در شب مرور خاطرات ماه و میخ در

تو دنبال بهانه ای

برای بخشیدن

درهای آسمان را گشوده ای

و ملائک را راهی خانه ها نموده ای

برایت فرقی ندارد خوب یا بد

می خواهی کوله بار رنج های آدم را از شانه هایش جدا کنی

آمده ای دست همه را میان دستانت بگیری

و دستانت آنقدر بی اندازه گرم و بزرگ است

که دلخوشم

به قصه های دل

به روزه هایی که سیاهی ها را شستند از تن آدم و ...

 

شاید به حرمت این وصال

شاید به حرمت اشک های زینب

شاید به حرمت دل های شکسته یتیمان چشم به راه

شاید به حرمت نگاه خیس باران

زمین دوباره از عطر یاس جان فاطمه آکنده شود

شاید بیاید مولای خسته مان

با طلوع فردا

 

شاید لایق یاری اش شویم...




تاریخ : یکشنبه 92/5/6 | 6:54 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

این که هستم، یعنی تو هنوز با منی و هنوز فرصت باقیست

این که اجازه دادی دوباره به در خانه ات بیایم و قرآن بر سر گیرم

یعنی هنوز امیدت از این بنده خاطی ات قطع نشده

یعنی هنوز با منی با وجود این که من با تو نبودم

یعنی هنوز با من حرف داری با این که من از راه تو به خطا رفتم

یعنی هنوز آماده ای برای شنیدنم

برای توبه کردنم

 

در باز درگاهت را دیده ام خدا

اما می ترسم

چون این بار بیشتر از همیشه خود را می شناسم

و آشنایم به حجم خالی دستانم

و این شب انگار می خواهد تو را به من بشناساند

بیشتر از همیشه

 

قرآنت را به سر گرفته ام

تا پنهان شود سیاهی هایم زیر نور قرآنت

گلویم از بغض می سوزد

با تو غریبگی می کنم خدا

آخر تو همه خوبی هایت را در طبق این افطار تا سحر گذاشته ای

و من حجمی از روسیاهی را برایت به ارمغان آورده ام

من یک عمر بد بوده ام

و تو تمام این عمر به من بد خوبی کرده ای

 

این که هنوز ترس تو را بر دل دارم و در وحشتم از اعمالم

 یعنی واقفم بر بزرگی تو و بر ظلمی که بر نفس خویش کردم

می خواهم بازگردم به آغاز

اما  نمی دانم از کجا شروع کنم

مرور این همه اشتباه سخت است

بازگشتن از این راه خطا سخت است

ولی آمده ام که از اول شروع کنم

حق نیست آنقدر مشغول بزرگی گناهان خویش شوم

که نبینم توبه به درگاه بزرگی چون تو چقدر شیرین تر است

می دانم تو نیز آمده ای که ببخشی

ببخش

که چشمانم خیره به آسمان مانده

می دانم که نزدیک تر از نفس

در آغوش این بغض

میان هجمه این اشک ها

نشسته ای

چشم در چشم من داری و نمی بینمت

لبیکم می گویی وقتی که می شنوی نامت را

از اول تا آخر این شب

در دعای مجیر و جوشن کبیر

دارم می سوزم خدا

چه دلنشین می سوزانی ام از شرم

چه دلرحمی که هرگز نرانده ای ام

ببخش که کنارمی و هنوز از آسمان می خواهمت

شرمم می آید نگاه کنم به چشمانت

شرمم می آید

چون وجدانم می داند هرگز از این فاصله نزدیک ابا نکرده ام

 

چقدر خرسندی خدا

می دانم که قلم عفوت مثل نور کشیده می شود بر دفتر سیاه اعمالمان

 

تقدیر این دفتر تازه را نیکو بنویس... 




تاریخ : شنبه 92/5/5 | 6:21 عصر | نویسنده : nargesss

بیا باز دنیا را به شگفت وابگذار

مثل لحظه تولدت

که کعبه مولودگاه تو شد

مثل لحظه ای که درهای خیبر را گشودی

مثل لحظه ای که در بستر رسول خدا

مرگ را به بازی گرفتی

و مردان یاغی شمشیر به دست عرب را

دست خالی رماندی

مثل لحظه ای که فاطمه را غریبانه به خاک سپردی

مثل لحظه ای

که اشک هایت را از صورت ماه پوشاندی

مثل لحظه هایی

که خواستی تنهای تنها بمانی با تنهایی

و هیچکس را برای تسکین دردت نخواستی

حال در این غریبانه لحظه های نخلستان

در این سوگواری بی امان شب

در این لحظه ها

که آبستن

مرگند

و تو خوب به دردشان آگاهی

بیا معجزه را کامل کن

باز هم اعتنا نکن

به لحظه هایی

که دردمندانه تقلا می کنند

از پیش رفتن پس بکشند

اما توانشان نیست

و از این تقدیر خویش دردمندند

برو خواب قاتل را بر هم بزن

و برای آخرین بار خاک را شریک نفس های حیدری ات کن

تو که از کعبه زاده شده ای

باز هم لایق به عرش رفتن از خانه خدایی

برو سر به سجده بسپار

در محرابی که آکنده است از عطر یاس

و پر است از لحظه های انتظار حزن انگیز فاطمه

شمشیری را که آغشته است به زهر

با جان بپذیر با فرق سر

قرار است کوچ کنی

از روزگار بی زهرا

نترس

از بی کسی های زینب که تا آخر زندگی پشتش را به درد خم خواهد کرد

برو

با این که با رفتن تو ستون دنیا را خواهد شکست

و بعد تو هیچکس نخواهد توانست

زندگی را تحت سلطه عدل بگیرد

برو با این که سجاده خونینت

خاطره تلخ محراب خواهد شد

و آدمی تازه خواهد فهمید

به حرمت توست که جهان جاریست

به حرمت توست که مقدر می شوند تقدیر ها

برو معجزه کن باز

دنیا باور نمی کند اسطوره وار نرفتنت را ...

 




تاریخ : جمعه 92/5/4 | 5:27 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

یک روز قصه ای کوتاه نوشت دلم

قصه ای ساده

از یک آسمان و ابر

از یک شهر رویایی

که دلش پیش خداست

و تو را کم دارد

دل آسمان اسیر خاک شد

و دل قصه عاشق عطر بارانی که به هوای تو

از چشمان آسمان چکید

و بر سینه زمین بارید

به عشق تو

دل به کوچه زد

خیس و عاشق شد

مثل باران

مثل آن آسمان که به انتظار تو غروب ها را

نقاشی می کشید

از دل آرام دنیا زیر آن باران عشق

فقط چند گل برداشت

چند برگ ساده

چند واژه ناب

نمی دانست بغض آسمان گلوگیر است

نمی دانست نم نم باران که تمام شود

قصه بغض او تازه آغاز می شود

حالا همیشه غریب تو می نشیند پای چشمان غروب

و مثل باران بی قراری می کند

نمی تواند خاطره این غروب ها را که به تلخی می گذرند

به دفتر دلش اضافه نکند

تو را می شناسد

به تو دلخوش است و به کرات می نویسد

مهم این نیست که نمی بینمت

مهم این است که اینجایی

مهم این است که حرف هایم را می شنوی

مهم این است که خسته نمی شوی از این دفتر خط خطی

که پر از تکراریست

و واژه هایش به انتها رسیده اند

راستی چند برگی بیش نمانده

دیگر کجا بنویسم

قصه طولانی این غروب ها را که عطر تو را می دهند

و بی تو به سر می رسند....

 




تاریخ : پنج شنبه 92/5/3 | 8:40 عصر | نویسنده : nargesss

به شورش برخاسته اند ابرها

باز خورشید را صف به صف استتار کرده اند

باز خلق صبح تنگ است

بی دلیل هم نیست

دل که دروغ نمی خواهد

خورشید تنها یکیست

متعال و زیبا

آن هم فقط تویی مولا

این آسمان از آن توست

از آن آفتاب تو

ببین در غیاب تو

رمق ندارد برای زندگی

رو ترش می کند

آبی نمی شود به سادگی

اما غروب هنگام چگونه جانفشانی می کند

سرخ می شود

زرد می شود

از لای ابرها

دست بر زمین می کشد

پاک می کند چشمان خاک را

انگار که قرار است تحویل شود دنیا

تحویل

به قدرت تو

به پشتیبانی فاطمه

ملتمس دعا می شود شباهنگام

از زمین

که قرار است روزگاری سینه اش شود جای پای تو

آرام می بوسد صورت ماه خاک را

و ماندگار می شود تا سحر در آغوش زمین

می خرامد میان زمزمه لبهایی که تو را می خواهند

و اشک  ها را بر می دارد از زلال چشم هایی که دل به آمدنت خوش دارند

تا صبح نشود

تا مطهر نشود گوش هایش به تکبیر تو

نمی رود بالا

خاکی خاکی باز می گردد آسمان

می رود

با دست پر

با عطر تسبیح تو

با بانگ تکبیر تو

با صدای دل هایی که به حرمت و به انتظار تو شکسته اند

دستانش پر از عطر باران و رازند

چشمانش به صورت خداست

خدایا کی طلوع آن صبح صادق می رسد

بگو چند دل شکسته لازم داری

بگو کی خورشید را به آسمانش باز می گردانی




تاریخ : چهارشنبه 92/5/2 | 10:41 صبح | نویسنده : shahab.shahabi

قدری دل تنگ آورده ام برایت 

قدری دل زخمی

قدری دل که ترسیده

قدری دل که خجالت کشیده

قدری دل که در سینه صاحبخانه جایی ندارد

شکسته قلب را

 آن را به دستان تو می سپارد

شنیده است هوای دل های شکسته را بسیار داری

شنیده است

یکی چون او بی نام و نشان

بی جا و مکان را

محال است به حال خویش بگذاری

 

شنیده است این روزها

تویی که در آسمان می تابی

پس دل خوش است که خدا

بسیار نزدیک تر است از همیشه

آنقدر نزدیک که حیفش می آید بخت خود را نیازماید

برای معاوضه همه سیاهی هایش با حتی به اندازه پر کردن دو دستش

از مهر او

حتی شده به روز و شب التماس

می داند که او بخل نمی ورزد

و کم نمی شود از لطف او

هر چه بخواهد می دهد

پس قانع نمی شود به کم

و می داند که باید سماجت کند

 

پس آمده است

با همه تنهایی اش

با همه دار و ندارش

با دلش

با چشمانش

با آبرویش

با ایمانش

آمده است

کمی نور هدیه بگیرد

کمی صافی

کمی ثبات

کمی عشق

کمی شیدایی

هر چند دل را لیاقت نیست

مخاطب حرفهای او باشد

و چشم هایش از بس گناه دیده اند

امیدی ندارند زائر الطاف وی شوند

آبرویی نیز نمانده در این تسلسل توبه و عهد شکستن

آمدن و دوباره بی آبرو بازگشتن

ایمان هم که انگاری شده

امیدی برای روزهای تنهایی

روزهایی که هیچکس نیست

روزهایی که محتاجیم

اما

دل به عطری

آشفته در این خانه شده

حس می کند میهمانیست

یک مهمانی آسمانی

عطر گلاب می آید

از پشت چادر ابر

انگار بساط نذری برپاست

در حیاط خانه آسمان

آدم ها اشک نذر می کنند

و سیاهی ها به تقدس این روزها ذره ذره از جسم می ریزند

روزهای تولد دوباره آدم است

زمین مثل بهشت می شود

دوباره پر از آدم های بی گناه




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری