دردی بزرگ دارد چشمانم و تو که امشب آمده ای به زمین
و نشسته ای در خانه چشمانم
تو که خود خالق بارانی و بارانیست چشمانت
امشب خط به خط می نویسم حرف هایم را
روی دفتر دل تو
ذهنم شلوغ و خسته است
مانده ام این همه حرف را
این همه قصه تلخ را
از کجا آغاز کنم
تو که آمده ای امشب ببخشی و بشر را در آغوش کنی
امشب که تو خود آمده ای و راز دل ها را، سجده ها را به بالا می بری
امشب که جز تاری دیدگانم فاصله ای نیست میان من و تو
امشب که تو همه جان گوش شده ای و من بی نهایت حرف دارم با تو
تو که دستهایم را گرفته ای دو دستی میان قنوت دستانت
تو که سبوحی و قدوسی و گریه می کنی بر حال پریشانم
تو که نوازش می کنی دلم را
وقتی که گل کرده درخت غم هایم
من که همیشه به انتظار بودم باز شود درهای آسمانت
من که یادم رفته کنار نفس های تو همه درد ها و آرزوهایم
خدایا گفته بودم حسرت آسمان دارم
اما این زمین را که بغض کرده زیر اشک های تو
یک شب هم به محفل آسمان نمی دهم
کاش نروی دیگربه آسمانت
چقدر دلتنگی تو خدای مهربانم
کاش دیگر نروی بالا
بمانی همین جا
اینجا با تو دل ها دیگر درد ندارند....
همه چیز آرام آرام است
****
حالا که چشمان تو هم می بارد
حالا که تو هم هزار قصه دارد نگاهت
حالا که همه برای رسیدن به تو دعا می کنند
تو هم دعا کن برای تطهیر چشم ما
زیر سیل اشک های خدا
امشب که همه می خواهند تو بیایی
تو هم دعا کن که دعای ما به اجابت برسد
امشب خدا همین جاست
ندیده می گیرد
کوچکی دلهایی را که دوستت دارند
یا سیدی عجل علی ظهورک
چشمهایم را میبندم
و تنها
ارزو میکنم
یک چیزاینکه
خدای مهربانم
همیشه کنارم باش
و تنهایم نگذار
خیلی وقته که
این تنهایی
پر نمیشه
با وجود
این همه
ادم که
کنارم هستند
پروانه ها هم اشتباهی عاشق تیر چراغ برق میشوند انها دور چراغ یخ و سرد پرواز میکنند و میسوزانند خویش را برای چراغی که حتی ارزش نداشت نزدیکش شوند و تنها از دور گرما نشان میداد ولی افسوس پروانه ها را نمیشود ماخذه کرد انها توسط روشنی عاریتی چراغها عاشق شدند
در شوق پرواز بودم
در اوج اسمان ابی
انگاه که بالهایم شکست
کسی جز خدا کنارم نماند
و حال
دوباره پرین با بالهای جدیدم را
یاد میگیرم
و میدانم
باز هم جز خدا کسی کنارم نخواهد ماند
از هر جنس
طبقه که
باشی
روزی طوری احساس تنهایی میکنی که
هزاران نفر هم کنارت باشند
احساس خفگی میکنی
تنها گاهی
اوقات یک نفر میاید و این تنهایی را
طوری پر میکند که
دیگر هیچ کس
توان ندارد جایش را برایت پر کند
در فراسوی
زمانهای دور
در جایی که
دلها را احترام میگذارند
میشود زیست
در جایی که
عشق
مقدس هست
و هوس ننگ
اما
اینجا
هوس مقدس
و عشق ننگ هست
چه قفسی ساخته برایم یاد تو
تو مرا آزاد می کنی و من هر دم
پر می گیرم دوباره در آسمان تو
مرغ شب شده ام به عشق ظهور روی ماه تو
هر دم سیاهتر می شوم تا بیشتر بدرخشد آسمان تو
روز که می شود آرام نمی گیرد دلم
می رود خانه خورشید می گیرد سراغ تو
شنیده ام شب به سر نمی رسد هیچگاه
پایان ندارد درخشش مهتاب تو
از بس که می درخشی تا صبح
روشن می شود هوا به عشق آفتاب تو
من همان گوشه ها در هیاهوی شبت ماندگار شده ام
نشسته ام تا ابد چشم در راه تو
آرزو می کنم باران نبارد هیچوقت
تا بدرخشد همیشه نور چشمان تو
اللهم عجل لولیک الفرج
برای خودم مینویسم
ای دلم
یاد بگیر اعتماد نکنی
یاد بگیر محبت کردن الان الکی هست و کسی قدر محبت کردن نمیدونه
یاد بگیر گاهی
بهتر قلبت یه قفل بزنی و بگی
که ورود هر کسی ممنوع
تنها کسایی حق دارند وارد بشوند
که خنجر به دست نباشند
این روزها انگار حرف هایم به آسمانت نمی رسند
پنجره ها را بسته ای و پرده سیاه کشید ه ای بر روی زمین
تا چشمت نیفتد این جا بر من
نگو که بی جهت به خود می گیرم سخت گیری هایت را
یا زیادی سخت گرفته ام زنده ماندن را
این روز ها درازتر شده اند از صبر من
شب ندارد
خواب ندارد
پایان ندارد
به هر سو می روم
حس می کنم دیواری سیاه می روید از خاک
که بلندایش تا خود ماه می رسد
هیچ روزن نوری نیست در این چاه
حتی یک قافله هم گذر نمی کند از این سو
که صدای گریه هایم برسد به گوشهایش
تا مرا به بردگی تو بکشاند
دور تا دور
دیوارهایش را خط کشیده ام به امید آن ستون دوم
که مرا به تو می رساند
به روزی که تو هستی در زندگی من و دیگر جایت برایم خالی نیست
ولی این جا خبری نیست از
آن دیوار که راه رسیدن به آسمان را نشانم دهد
این جا رویا ندارند خواب هایم
هزاران سال است که خاک مانده ام و تعبیر نمی شوم
امتداد دلتنگی هایم کم کم رسیده اند تا همیشه
تو دوست نداری آغاز شود شعر من؟
این جا بی واژه و بی قافیه
حس شعرم نیست
نمی توانم!
این جا بی آنکه آغاز شوم
در افکارم به پایان می رسم
اگر تو زمینت را دوست نداری
مرا هم برسان به آسمانت
شاید آنجا یاد بگیرم کمی مال تو باشم
و بیشتر از خود تو را بخواهم
این جا هوای بی تو بودن شوق نفس نمی گذارد
نمی دانم چرا بازی می کنی با من؟
تا می خواهم بن بست ها و بی تو بودن ها را باور کنم
آرام می زنی به شیشه دلم
تا می رسم پشت پنجره
می بینم خبری از تو و صدایت نیست
خبری از یک قطره باران هم نیست
نمی دانم خدایا
خیلی عجیب است اگر بگویم دلم برایت تنگ شده؟
سالیان درازیست که ندیدمت
تو را گم کردم
یک روز میان نمازم
نمی دانم چرا یکباره خالی شد جای تو در نمازم
و تو بی آنکه بفهمم رفتی
نمی دانم چرا دیگر بی قراری هایم تو را باز نمی گرداند؟
دوباره دارم با چادر کودکی هایم نماز می خوانم
به هوای آن لحظه ها که
می آمدی پایین و می نشستی میان قبله گاهم
چقدر حرف می زدیم با هم
خدای من
دوباره بازگرد
با تو یک دنیا حرف دارم
جایی
در دور دستها
در میان
اندیشه های خاک خورده
خویش
به دنبال
افسانه ها
میگردم
شاید
در یک
افسانه
بیابم کسی را
که بشود دوستش داشت
و مرا دوست بدارد
.: Weblog Themes By Pichak :.