سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 92/7/27 | 6:8 عصر | نویسنده : nargesss

هوایی ام کرده عطر کاروان هزاران ساله ات

بهشت گشته انگار چشمان زمین

معطر گشته به عطر ذات تو

و چه صبوری سخت است

وقتی عطر تو در شامه جان بپیچد

دلت می خواهد

خم شوی

و هر لحظه به بهانه بوییدن جای پای یاران

پیشانی بگذاری بر زمین و

خدا رو ببویی

و عشق را

که همین جا

جان گرفته و در کالبد زندگی دمیده

 

نمی شود از این عاشق تر شد

از این عاشقانه تر خدا رو دید

اینجا

نزدیک تو

نزدیک خانه ای که توبه ها را با دل و جان می خری

اینجا که کوله بارها را سبک می کنی

و به آدم عزت دوباره می بخشی

اینجا که دل های غربال گشته را

یکبار دیگر غربال می کنی

این جا که دوباره قرار می دهی دل ها را

 بین خودت و دنیایی که یکبار پشت سر نهاده اند

عجب شور مستانه ای برپاست

 

به میهمانی تو آمدن آسان نیست

میهمان تو

در این کلبه

تا اهل تو نگردد باز نمی گردد

اینجا کعبه تو

تا ابد

 محل راز و ابتلاست

محل سخت ترین طوفان های دنیا

محل آدم شدن های دوباره

پیوسته سرافرازی های ابراهیمانه

عبودیت های اسماعیلانه

محل خلیل شدن

حبیب شدن

از حیلت تو چون شیر زاده شدن

و به تو پیوستن با عطش

با سر

با جان

تکه تکه

لبریز از درد تن

آرام از وصل جان

 

نمی رسد به تو

دلی که از هوایت بیرون باشد

شیعه نمی شود

کسی که عطر غدیر را

امامت علی را

نشنود در لحظه های خلوت با تو

در لحظه های عاجزانه کوبیدن به در خانه ات

یار شیطان می ماند آنکس که  نخواهد

حنجر پاره کند و سینه چاک زند

برای قرب تو

 

تو که زمین را پر کرده ای با راز های نانوشته ات

تو که تقدیر عالم را

در جوار حرم عشقت می نویسی

پاسخگوی دل ما نیز باش

 

شامه دل از عطر جان جانان پیامبر لبریز است

قسمت  ما کن

جان بر کفی های ابراهیمانه

و به اندازه تمام دشت کربلا ایثار را برای یاری اش

مولای جان ها

تنها نمی مانی..

 

دعا کن ما را




تاریخ : جمعه 92/7/26 | 10:32 عصر | نویسنده : nargesss

ورق می زنم حافظ را

آنقدر که تو پاسخ فالم شوی

آنقدر که بارقه های اندیشه ظهور تو خوش یمن کند

هوای پس این لحظه ها را

دامنم را پر می کنم

از گل های سرخ و سپید باغچه

آنقدر که نم نم اشک های صبحگاهشان

مرا نیز پر کند

از عطر سجده های انتظارشان

می شمارم تپش های دل ثانیه را

آهنگ راز دارند

می روند و می دوند آنقدر عجولانه که شک نمی کنم

قراریست با تو

می آیند

تا به تو برسند

می جنبم به خویش

 تنظیم می کنم حرفهایم را

همه بغض هایم را

روی گلوگاه ساعت

روی عبور بی امان لحظه ها

تا برسد به تو

به عطر وضویت هنگامه صبح

وقتی که بر می خیزی و عقده از دل زمان باز میکنی

وقتی که هزاران سر پوشیده را

از لبان

رمز گوی ساعت می جویی...

گفته ام به لحظه ها

برسانند بغض این روزها را به گوش تو

قلم را نای نوشتن نیست

و زبان را یارای گفتن نیست

خاموش می نگارم

همه عقده ها را

که مانده اند زیر نفس هایم

چقدر از تو دور مانده ام بزرگوار

چقدر بی کس و دلواپسم سالار

کجا می رسد به تو حرف دل؟

صبحدم که اشک می چکد از چشم گل؟

یا غروب که درد می کشد قلب خورشید؟

کجا می شود بگویم

چقدر وقتی جای نگاهت

را در این تاریکی مادام خالی دیدم

درد کشیدم؟

دلم باز می گیرد

باز مچاله تر می شوم

در بارش دردی که دامان دلم را

این روز ها می گیرد

فشار می آورم به قدم های ثانیه

کاش نرود بیشتر

کاش همین جا

میان بغض بی امانش

در لحظه ای که می رسد به تو

 غرق شوم

 

بی شک لحظه ها متبرک شده اند

به رازی

که تنها تو می توانی تفسیرشان کنی

شتابشان گنگ است اما

 

می فهمم...





تاریخ : چهارشنبه 92/7/24 | 12:56 عصر | نویسنده : nargesss

چنان گرم است دلت

که انگار محبوس شده ای در آغوش خدا

انگار که تمام فاصله ها را بی آنکه بویی ببری

آنگاه که دلت خونین بود

از سوز دعای حسین و عصمتش

آنگاه که درگیر خویش بودی و  تکرار مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟

آنگاه که شکستی و فهمیدی چه اندازه از عشق و حقیقت دوری

یکی آرام ربود

و آرامشی ناب را ارزانی ایمانت ساخت

از تو اشک بود و از او نظر

از تو التماس و از او اجابت

و شاید خداوند هم همپای دلت اشک می ریخت

همپای تو که

آمده بودی

بر تن خویش بنوازی سنگ خود شکستن را

و نفست را در حریم عاشقانه اش به قربانگاه بکشانی

همپای تو که

دلت یک تاریخ حسرت آدم بودن و ابراهیم شدن و به ذبح رفتن و قهرمانانه بازگشتن را آرزو کرده بود

همپای تو که

سجده هایت عطر وارستگی گرفته بودند و

تمنای توبه در به خاک نشستن و زانو سست کردنت جان می گرفت و می شکفت و

باز از بزرگی او و از کاستی خویش می هراسید و زمان می طلبید..

همپای تو که

دست دلت به آخرین نقطه آسمانش رسیده بود

و بی او محال بود به زمین بازگشتن را بار دیگر بخواهد...

و خود در این معاملت

در این لحظه ها

که دستانت خالی خالیست و تنها دلت امیدوار

ضامن جانت می شود

و بیرونت می کشد از ورطه سیاهی ها

با دست خویش

و به یکباره عطر جان می گیری

فتبارک الله معجزه بخشیدن شدنت

زیارتت قبول

شریک آه حسین شدن به کامت شیرین

این چنین پاک شدنت مبارک

           ***

آنگاه که به عرفان رسیدی

و مست لحظه های نابش شدی

آرام برو از راهی که حسین رفته است

که راه عشق سوی عاشوراست

اشک هایت را نگهدار

برای آرام کردن آتش خیمه ها

دلت را آماده کن

برای همه عمر شریک بودن در غم آرام ناپذیر فاطمه

و چشمانت را روشن کن

برای دیدن وارث قیام عاشورا

حسینی شو

و عباس وار آذین ببند

برای بر دوش کشیدن علم او

و نگذار بعد از این عشق تنها بماند

 

 و .....




تاریخ : یکشنبه 92/7/21 | 4:21 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

دوستت دارم

خیلی باارزش هست

به کسی

نمیدهمش

تنها

به تو که

همه

هستیم هستی

میدهمش




تاریخ : یکشنبه 92/7/21 | 4:19 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

بزن زیر گریه

اسمون

دلم سخت گرفته

دلم هوای گریه داره

میخوام

بخندم

به اشکهایم

امنا

اشکهای

درون

اینه

مانع از

خندیدنم میشود




تاریخ : یکشنبه 92/7/21 | 4:18 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

یک روز افتابی

بارانی

مهتابی

ابری

هر روزی میخواهد

بیاید

بیاید

وقتی

تو در من

حضور داری

و تمام نمیشوی




تاریخ : یکشنبه 92/7/21 | 4:18 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

بزرگ شده ام

کمتر

گریه میکنم

کمتر سراغت را میگیرم

اما نمیدانم

که چه این بزرگ شدن

باعث

تنهاتر شدنم

شده

دیگر

اعتماد نمیکنم

باور نمیکنم

 




تاریخ : یکشنبه 92/7/21 | 4:17 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

چشم میگذارم

تا

مبادا یادم

بیاید

تو رفته ای

من مانده ام

و یک دنیا

خاطره




تاریخ : جمعه 92/7/19 | 3:42 عصر | نویسنده : nargesss

نطق دلت که کور باشد

مجالی نمی ماند برای قلم فرسودن

برای نوشتن هزاران نامه بی نام و نشان

به مقصد آسمانی که خدا خانه ات ساخته

حتی اگر تمام لحظه هایت معطر شوند به عطر دعای حسین

و گوشهایت پر شوند از صدای همهمه قافله ای که سوی خدا می رود

از لحظه هایی که ترنم می زند عشق

لای پس کوچه های دل و بارانی می شود احوالت بی اختیار

و شاید عشق امروز

این گونه می خواهد بازی دهد دل را

و این گونه به صف کند واژه ها

و این گونه جان نثاری کند

در راه عشقی که عطر و بویش این چنین پیچیده در نای زندگی...

 

عطر غریب پرواز یار می آید

و لحظه ها به دوش می کشند بار یک دلواپسی هزار و چند صد ساله را

و دل ها دعاگوی دستانیست که کوچ کرده اند برای لمس زادگاه امیر...

برای توبه و دل شکستن و خود شکستن

برای رفتن و پروازی خونین

برای اسارتی تلخ

برای اسطوره شدن تا ابد...

 

و دل درگیر است

تا کی

سکوت مطلق نیامدن تو سیاهپوش می کند

لحظه هایی را که خداوند امان داده تا دل ها اهل تو شوند

و در لوای تو حسین وار بر ظلم بتازند

و علی وار با مظلوم مدارا کنند..

چرا نمی آید لحظه هایی

که آرزوی قلب ها

با رضای تو یکی می شوند؟

چرا بر این تقدیر دلمرده

آهنگ ظهور نمی نوازی؟

چرا صف به صف جمعه ها

می روند و روزهای بی تو می شوند قسمت عمر؟

دلتنگم از بغض جمعه هایی

که بی تو

پر از اضطراب

به یأس و غم به گذشته دل می سپارند و همه زندگی می شود

دلی که پر از اعتاب خویش است

اگر لیاقت بود...

این آفتاب روزی این صبح می شد

 

و زمین به معراج موعود می رفت..




       

  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری