شب شد و خورشید از خانه برفت
شمع ما آخر ز کاشانه برفت
آب شد چون موم در دستان ما
خیس شد چشمان پروانه، برفت
عشق در دنیای ما محکوم شد
عاشقی تنها ز ویرانه برفت
رفت چون خورشید از انظار ما
عاقلی فهمید و دیوانه برفت
ریخت از چشم هفتاد و دو اشک
بر زمین خندید و مستانه برفت
غرق شد در خون خود پروانه ای
آخرش معشوق جانانه برفت
کور شد چشمان و دنیا تار شد
مردی آمد، مرد و مردانه برفت
خسته شد از این زمانه روی مهر
آشنا آمد چه بیگانه برفت...
شب شد و خورشید از خانه برفت
شمع ما آخر ز کاشانه برفت
آب شد چون موم در دستان ما
خیس شد چشمان پروانه، برفت
عشق در دنیای ما محکوم شد
عاشقی تنها ز ویرانه برفت
رفت چون خورشید از انظار ما
عاقلی فهمید و دیوانه برفت
ریخت از چشم هفتاد و دو اشک
بر زمین خندید و مستانه برفت
غرق شد در خون خود پروانه ای
آخرش معشوق جانانه برفت
کور شد چشمان و دنیا تار شد
مردی آمد، مرد و مردانه برفت
خسته شد از این زمانه روی مهر
آشنا آمد چه بیگانه برفت...
در آخرین نظر تو خودت را رها نکن
خورشید عصر جمعه ی غم ناله ها نکن
کردی غروب باز دوباره نیامد او
با درد و غم چنین دل من آشنا نکن
در عمر خود فقط به همین عصر جمعه ها
دل بسته ام، مرا ز همین ها جدا نکن
در جاده های این دل من غم قدم زده است
ای غم برو دگر و تو فکر جفا نکن
سرداب عشق را به چه رو من بغل کنم
یا حق به غیر دلبر خود مبتلا نکن
خودکار و خط به خط وجودم، بیا بگیر
پس از غضب نظر به من بی نوا نکن
شش گوشه را سفر بکنم یا که کعبه را
گفتا نوا سفر به جز از سامرا نکن
خورشید پشت پرده ی غیبت برون بیا
من را تلف به عادت بر سایه ها نکن
این هم غلام درگهِ صاحب زمان، خودت
بد را ز اهل و منتظرانت سوا نکن
گفتم:"دعا برای تو مولا "محصل" ام"
گفتا دلم:"به جز فرجش را دعا نکن"
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است
از دوری تو پاره گریبان شدن بس است
کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف!ظهور کن که پریشان شدن بس است
یعقوب دیده ام چه قَدَر منتظر شود؟
یعنی مقیم کلبه ی احزان شدن بس است
گریه، فراق، گریه، فراق، این چه رسمی است؟
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است
موی سپید و بخت سیاه مرا ببین
دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است
تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن ... بس است
خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است
سر گرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است
یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت
گفتی برو که دست به دامان شدن بس است
باشد قبول می روم امّا دعای تو ...
... در حقّ من برای مسلمان شدن بس است
دست مرا بگیر که عبدی فراری ام
دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است
اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا
دل مردگی و این همه ویران شدن بس است
آقا بیا به حقّ شکاف سر علی
از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است
.: Weblog Themes By Pichak :.