سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:48 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

     تمام شد فرصت آسمانی با تو بودنم


به سادگی


به اجبار دقایقی که همچنان نامرئی اند


و بد سلطه دارند بر همه زندگی ام


باید دور شوم دوباره از تو


باید دوباره مسافرشوم و عبور کند دلم


از وابستگی های زیبایم


چشمانم را می بندم


آخرین لحظه های با تو بودن را زیر پلک های خیسم مرور می کنم


گنبد طلایی ات را


میهمان نوازی ات را


حس می کنم


تعارف می کنی از ته دل زائران را به ماندن


که بغضشان می گیرد وقت رفتن


کاش می شد از تو جدا نشوم


کاش می شد


حریف این لحظه های زودگذر


حریف این عمر شوم


و به جای گذر او از آرزو هایم


فقط یک بار من از او بگذرم


می ترسم


آنچه که جدا کرد مرا از خانه تو


زمان نباشند


زنگار دلم باشد


که باز هوای دنیا به سرش زده..


دوباره بخواهد خسته لحظه هایی شود که فقط از دنیا انس به گناه برایش مانده..


راستی کوله ام را جا گذاشتم


در همان گوشه خلوت حرم


آنجا که بی صدا دعوتم کردی به گفتن... به گمانم


و عقده دلم وا شد


سبک شد شانه هایم از سنگینی آرزو هایی که آزارم می داد


حالا دیگر آرام آرامم


حس می کنم دیگر غمی نیست که روحم را بیازارد


من مانده ام و تو


تو مانده ای و دل کوچکم که از مهر تو لبریز است


تو مانده ای و همه من که ذره ذره از رضای تو به رضای خدا می رسد


راستی از میهمانت راضی بودی؟


باز هم دعوتم می کنی و راهم می دهی به خانه ات


به آن صحن آسمانی ات


پیش آن پنجره فولادین آرزوها


چشمهایم را می بندم


می خواهم آخرین لحظه های بودن با تو در قاب دو چشمم جا بماند...

 

 

 

 

 

 




تاریخ : شنبه 92/4/8 | 6:24 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

صبر کن

دخترک کبریت فروش

کسی در

تنهایی به سراغت نمیاید

همه

گرگ شده اند

با ظاهری بره

تنها میدانم

میخواستم

جای تو کبریتهایم را

روشن میکردم و در سرما

به  خواب میرفتم




تاریخ : شنبه 92/4/8 | 6:7 عصر | نویسنده : nargesss

نگاهت بند نگاهم نمی شود


راستی فرشته من


چه مغروری!


چشمانت


سرخ می شود، می لرزد و زیر سیلی از اشک غوطه می خورد


خیره می شود به دیواری که سپید سپید است


و در عوض تنها نگاه تو را از من می گیرد


قهر کرده چشمانت با دنیا؟


چه می گویی در دلت با خدا؟


عادت کرده ای خوبترینم؟


عادت کرده ای که من همیشه مدیون سکوت و صبوری ات باشم؟


مدیون چروکی که تا این اندازه زیر چشمان تو به عمق نشسته؟


مدیون  دردی که جوانی ات را در خویش مچاله ساخته؟


عادت کرده ای تو همیشه سپر درد های من باشی و من بی خیال تو...؟!!


نه فرشته دو دنیای من


من هم کمی از تو یاد گرفته ام


دردت از اشک هایت به جانم می ریزد


و آتشی در دلم به پا می کند سوختنی


اشک نریز


شرم نکن


دوباره نگاهم کن


گرچه ناتوانی ات توانم  را به تحلیل می برد


اما دوست دارم این روز ها به ازای تمام کودکی هایم


که تو نازکش بودی و عاشقی می کردی برایم


عاشقانه بنشینم به پایت


بگذار در آغوشت بگیرم


و آرامش را در رضایت چشمان تو ببینم


ذره ذره در خویش نشکن


که می شکنم از بغض چشمانت


دریغ نکن از چشمان من نگاهت را


به سجده می کشد نگاه تو مرا


نگاهم کن


بغض تو


هق هق بی صدای تو


غرورت برای فروخوردن این همه درد


رمقی نمی گذارد برایم


چه می شود  مگر


یک روز هم من


مثل تو کمی مادر باشم


 تو آرام و شیرین، بزرگترین عشق من باشی


و من کمی بیشتر از جانم به فکر تو..


نگاهم کن


بی لبخند تو


اسیر این سکوت تلخ شرم تو


 

دلم هوای زندگی ندارد...

 




تاریخ : جمعه 92/4/7 | 5:58 عصر | نویسنده : nargesss

باز نگاه می کنم

 

به پشت سرم

 

به همه تو

 

که خاطره می شود باز

 

و نگاهم جا می ماند

 

در خلوت رازی که در این شلوغی و لبالب آدم

 

در این صحن بین تو، دل و خدا برقرار می شود...

 

باید خداحافظی کنم باز

 

 از تو؟

 

از این خاک

 

که هوایش

 

به عطر رویا

 

به عطر عشق

 

 به عطر تو

 

آکنده است؟

 

راستی این کویر چه کرده که این چنین لایق میزبانی تو شده

 

و با تو زندگی می کند

 

چنین آرام

 

چنین بی صدا

 

که حتی زمان هم بو نمی برد از رسیدنت

 

خیلی توان می خواهد تو را دیدن و از هوش نرفتن

 

تو را دیدن و این همه زائر منتظر را چشم به راه گذاشتن

 

چه کرده این خاک که این چنین عاشقانه نمازهایت را به نظاره می نشیند

 

و دل را با همه خستگی اش واله خویش می سازد

 

چه کرده که چشمان من نمی تواند؟

 

بغض امان لحظه هایم را می برد

 

تا آنجا که سکوت به حس مرگ می رسد

 

تو را در حنجره فریاد می زنم و می خواهمت

 

چشمان من دیگر نمی توانند

 

دل بشویند از لحظه های دیدن و چشم بپوشند از دیر رسیدنت

 

بلندتر از این دیگر نمی توانم خودم را بشکنم در سکوتم

 

بیش از این نمی توانم پا بر جا بمانم

 

با اشکی که می سوزاند تمام آرزوهای دلم را

 

تا تو تنها آرزویش باشی

 

تو بگو چه کنم

 

حسادت می کنم

 

به این خاک لایق

 

افسوس می خورم به همه زندگی و نفس هایم که

 

به سر می رسند بی دیدن روی تو

 

می خواهم تو را زندگی کنم بی خودم

 

غبار حرمت نشسته بر دل چادرم

 

یعنی باید بروم باز؟

 

بی تو؟

 

بی دیدنت

 

لحظه ها تنگ شده اند

 

برای ماندنم

 

یعنی باز باید بروم

 

با اینکه به عشق دیدنت آمده بودم

 

تو دلت می آید؟

 

دلت می آید

 

باب الحوائج باشی و

 

من دست خالی

 

توشه ام را بر شانه بگذارم و باز گردم؟

 

تو دلت می آید

 

مست عطر نرگس این هوا باشم

 

و غریبانه به دنبالت بگردم

 

بدانم تو هستی

 

و منم که برای دیدنت حاضر نیستم؟

 

بدانم که نالایق بودم

 

و با رفتن خورشید باید بروم؟

 

باز نگاه می کنم به همه پشت سرم

 

می روم بی خداحافظی

 

من تو را در چشم خورشید می خواهم

 

می روم و اشک جان دلم را می شوید

 

باز تنها

 

تا لحظه ای که تو بخواهی...

 

 

 

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/4/6 | 4:54 عصر | نویسنده : nargesss

ببین لحظه ها را


که دارند عاشقی می کنند


سرمستند از عطر تو


از عطر نرگس و یاس


دلشان نمی آید از این روز ها بگذرند


و باز کهنه و دلمرده شوند


و باور کنند نفرین مردمانی را که یکی به دیوار کوتاه بخت می زنند


 و یکی به دل سنگ زمانه


این روز ها همه در آغوش لطف تو عاشق می شوند و بی نیاز


نمی توان در هیاهوی این لحظه ها نفس کشید


و لبریز از عطر تو نشد


عاشق نشد


دلتنگ نشد..


به حرف آمده دل ها آقا


ولی مات سکوتیم هنوز


مات این که چه بگوییم


و چه می خواهیم


می شود تو از چشم ما حرف دل را بخوانی؟


این زبان لعنتی


وقتی وسعت اجابت را در دستان تو می بیند


بیراهه زیاد می رود


می نشیند


به گفتن همه غصه های عالم


جز این که بدجور به سرش زده هوای آمدنت


هوای دیدنت


ماتم لحظه های بی تو نفس کشیدنش...


می خواهم تو را بسپارم به دلم


به مسیر چشمانی که حسابی آب پاشی شده این روز ها


تو می دانی و می بینی عجز زبانم را


اندکی با دلم همکلام شو

 

که بغض این دل ناصبور حسابی هوای شکستن دارد....

 

گوش کن به دردهایم...

 

دلم دیگر صبر گذر از جمعه هایت را ندارد...





تاریخ : سه شنبه 92/4/4 | 9:53 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

خسته است مرد بلند بالای غریبه

 

هوای چشمانش ابریست

 

و دلش انگار بی صدا می بارد

 

ولی خود را رسانده

 

آمده

 

به رسم مردانگی

 

به جشن دل هایی

 

که با هزار انتظار، انتظارش را می کشند

 

غریب است در این محفل شیرینی و شادی

 

خودش اینجاست

 

ولی چشمانش در تلاطم آن دم

 

که دید

 

کودکی پای برهنه کنار خیابان ذلت را زندگی می کند

 

و درد را در استخوان هایش می شکند

 

و اشک ریختن را به فراموشی می سپارد

 

و دیگر امید ندارد به آمدن مردی که بیاید

 

و ناجی گرسنگان خفته در کوچه های دور و تاریک شود

 

غرق مانده....

 

این جا به شوق میلادش

 

هلهله می کنند

 

آنجا ولی مغموم

 

آرزو می کنند

 

کاش دمی دنیا به عقب بر می گشت

 

به روزگار علی

 

به روزگاری که

 

مرد گرسنه ای، یتیمان را سیر می کرد

 

اینجا کسی میان شادی هایش دعا نکرد

 

 او که تنهاست

 

او که از کودکی شهر به شهر غریبانه می گردد

 

بیاید

 

و لااقل خستگی هایش را به در کند

 

آنجا ولی

 

نگاه هایی خسته

 

به دل آسمان نظر دارند

 

نمی دانند زندگی دیگر چقدر باید سخت شود

 

که یکی از تبار محمد بیاید

 

و دل های زخمی و جان های خسته را به زندگی وادارد

 

اینجا

 

بی نیازان نیازمندانه به دنبال چه ها می گردند

 

آنجا کودکانی غمزده کودکانه به دنبال لقمه نانی حلال

 

فاصله این جا تا آنجا فقط یک خیابان است

 

یک کوچه

 

درد می کشد با نگاهش

 

ولی

 

خودش قول داده  ناجی دل ها شود

 

وقت شادی هامان

 

عطر نرگس هدیه بیاورد

 

وقت غم هامان

 

هوس سفر به کربلا

 

....

خودش قول داده

 

از دور بر آسمان دل ها بتابد

 

مثل نور خورشید

 

مثل چشمان ماه

 

حتی اگر هوای چشمانش همیشه  بارانی می شود

 

 

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 92/4/4 | 5:2 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

صبر کردم تا

بتوانم

بخندم

اما

نفهمیدی که

این صبر برای

خندیدن نیست

بلکه برای

زیبا نقش بازی کردن هست




تاریخ : دوشنبه 92/4/3 | 4:51 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

آسمانی شده هوای زمین


نم می زند به هر بهانه چشم هایش


بی تاب است...


لحظه ای


کوه می شود


قله می شود


برای از دور دیدنت


لحظه ای فرسوده می شود


خاک می شود


تباه می شود


از وحشت دیر رسیدنت


یک جا سینه خود را به استقبال تو با هزاران گل می آراید


و یک جا کویر می شود و در غم نیامدنت وا می ماند


آبی می شود


رود می شود


دریا می شود


تا به دل نگیری دل سیاهی هایش را


اسیر دست باد می شود


ذره ذره آواره و خراب می شود


تا باور کنی شوق جان نثاری هایش را


می آید به شوق با هزار جلوه


سرخ


سیاه


زرد


سینه برهنه


با عطر تن آدم


با عطر یاس


با عطر هزاران لاله از کربلا


تا باور کنی زمین از نسل تو بسیار آفتاب دیده


تا باور کنی گرچه نمی درخشد پیشانی اش از محبوس ساختن روی عزیزانت


عشق فاطمی


عشق حیدری


بسیار دارد


دست و پایش بسته بود به اذن خدا


بی رضای دلش


وگرنه دشمنت در دلش مدفون می ساخت


فقط اگر یک دم خدا اجازه می داد...


این روزها


شاهد دیرینه اندوه دل های آدم


با تو حرف ها دارد


برای آن صبح که روز طلوع توست


و مرد آسمانی اش عاقبت می آید


برای پرده برداشتن از این راز


که چشمانش مدت هاست که خسته است و خواب دارد

 

برای گفتن این که فقط به عشق توست که چشمهایش را بر هم نمی گذارد



کاش زودتر بیایی


دل ما که هیچ


 

دل زمین هم با همه سنگی اش دیگر طاقت دوری ات را ندارد




تاریخ : یکشنبه 92/4/2 | 9:31 صبح | نویسنده : nargesss

لذت بخش ترین لحظه های عالم از آن توست


از آن لحظه که شهادتین گفتی


از آن دم که عروس زهرا شدی


از آن دم که طوق بردگی را با عشق بر گردن کشیدی


از آن دم که فهمیدی اسارت در این عشق


با همه زجر ها و خستگی هایش


به همه خوشی های عالم می ارزد


برایت یک معجزه بود که زهرا و مریم به خوابت بیایند


خواهانت شوند و تو را دعوت کنند به همسایگی اولیای خدا


ولی حالا تازه می فهمی


پس از قبول این دعوت


هر لحظه معجزه ای تازه به وقوع می پیوندد


قرار است تو


آرام جان یک نفر از نسل خورشید باشی


قرار است در بهشت محمد به پیشواز حضورت بیاید


قرار است آخرین منجی عالم در لحظه لحظه درد کشیدن های تو زندگی یابد


و تو باید منتظر باشی


برای این افتخار


برای اولین بودن در یاری نور چشمان رسول الله


زمان دل تو را تکان می دهد و تو آرام گهواره کودکی را که هنوز نیامده


بوییدن عطر گل های بهشتی را زیر پایت آسان کرده


چشمانت را خواب نمی گیرد این روزها


می گویی آرام...


می شنود دنیا...


زمان خودت را خسته نکن


خسته نمی شوم


از بیداری


چشم بر هم نمی گذارم


 

مولای نرگس تا نیایی...

 






تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:37 عصر | نویسنده : nargesss

حال و هوایم خوب نیست


سخت نفس می کشم


در این هوای درد آلود


در این بن بست بغض


در این تنگنای گناه


در این روسیاهی که خوابم می برد جمعه ها


و جا می مانم از تو


از ندبه


از حق دعا


 

ملالم می شود روسیاهی هایم را ببینم


آینه ها راشکسته ام


چشمان امیدم را از  همه دنیا بسته ام


اینجا میان قلب سنگین شده ام


جا برای مرور خود هم ندارم


باور می کنی


از خودم هم واهمه دارم


دارم فراموش می کنم کم کم خودم را


با اشک چشم هایم رو می شویم


اما صد چشمه از این اشک ها هم


پاک نمی کند رقت این دل به مرداب نشسته را


و چه پر انتظارم


که روزها را به امید آمدن تو به لحظه هایم می شمارم


هاتفی آرام می گوید به تو می رسم


اگر این روزها کمی طمأنینه کنار بگذارند


کمی کمتر ناز پیشه کنند..


دلم می شنود صدای پای باران را


صدای قدم های آرامت را


دلم خوش است که از هیچ مستمندی گذر نمی کنی


و چه محتاج و نیازمندم با بارش نگاه تو


معجزه کن


بگذار اسیر باران تو


از خودم توبه کنم


از خودم پاک شوم


دیگر جسمم را تحمل انفجار آتش این همه گناه نیست


ببار بر من


 

که بی تو می سوزند امیدهایم




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری