سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/1/20 | 5:57 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
شبنمی بر برگ گلی دیدم
چه زیبا بود
اشک ابرها بود
برای زمین
برای زخمهای دل این تنها
ارام برگ گل را لمس کردم
و اهسته
با دست دیگرم
اشکم را
پاک کردم
و اهسته
به ابر لبخندی زدم
و گفتم
تنها تو به یاد بودی

و ارام بگویم
مرسی خدای من
که یادم بودی



تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 9:19 عصر | نویسنده : nargesss

این روز ها کم آورده ام از حرف، از معنا

خیلی دل تنگم برای تو

اما مسکوتم و بی آوا

دست خالی، بی واژه، بی هجا؛ دلم تو را مخاطب خویش قرار می دهد

در حالی که حرف هایم برای خودم هم مفهوم نیست، برای تو می گویم

می دانم تو راز های این دل را ناگفته می خوانی

حتی زبان گنگش را

وقتی شروع می شود حس تو

فقط خودم هستم که می دانم لایق نوشتن نیستم

دست هایم ضعیف می شوند

دلم عاصی  می شود و در می ماند

اما ذهنم نمی تواند این همه هیجان را در خویش نگه دارد

اصرار می کند و صبوری را از دلم می گیرد

مولای مهربان من که داغ مادر به دل داری این روزها

چشمان من برای تو همیشه گریه دارد

نمی توانم در غم فرو نروم وقتی که می گویند تو صاحب عزای هر مجلسی که نام فاطمه باشد، حسین باشد، عباس باشد

مگر می شود مجلسی بی ذکر این  نوحه ها به آخر برسد؟!

مگر کسی هست که بخواهد خانه اش به حضور تو معطر نشود؟!

از خود خجالت می کشم که برای نایل شدن به فیض حضورت

مجبوریم چشمانت را غرق اشک سازیم

من مولا

 حتی روز تولدت هم اشک می ریزم

خیلی ذوق دارد جایی باشی که تو هم در آن حضور داری؛ خیلی ...

می دانم در لیاقتم نیست نام تو با دستان گناه آلود من نوشته شود

اما مولا بی اختیار در به درم هر جا که احساس می کنم نام تو گفتنی و شنیدنی است

اصلاً نیازی به کاغذ و نامه نیست اگر تو مخاطب باشی

چه بگویم

به انتها رسانده ام حتماً این روز ها صبر تو را هم

مهمان تو می شوم بی دعوت

بی آنکه لایق میهمانی تو باشم

هر لحظه دیوانه وار یادت می کنم و بی آنکه حرفی داشته باشم صدایت می زنم

می دانم تو به صدای من بی اعتنا نیستی

می شنوی و بر می گردی

جواب نگاهم را ...

جواب دلواپسی هایم را می دهی...

گاهی از خودم هم خسته می شوم

می ترسم تو هم از من خسته شوی

از من بهانه گیر

که بهانه های آن بالا را می گیرم

بی آنکه آماده کرده باشم راه این صعود را

می ترسم تو هم مثل خودم بخواهی از من دور شوی




تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 8:41 عصر | نویسنده : nargesss

بعضی وقت ها هست که حس می کنی درونت نمی تواند فشار کالبدت را تحمل کند از هجوم بغض هایی که نمی فهمی

می خواهی خودت را بشکنی و از خودت به پرواز در آیی

این روزها این گونه ام

همه دنیا شده جسم من

و این یک ذره که در وجودم می تپد

 به سرش زده همراه پرندگان شود

دیگر این روز ها زمین را دوست ندارم

زمینی را که در آن دل ها را آسان می شکنند

نمی دانم حواستان کجاست

این دل خانه خداست

بدجور تکانش دادید

دل من که ماند زیر پاهایتان

زمین هم مال خودتان

من که رفتم

این شما و این دنیایتان




تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 7:19 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
پلکهای خسته
خویش را با ارامش بر زمین دوخته بود
پیرمرد خسته به تنها یادگار همسرش خیره بود
یک مشت خاک
ارام به کنار قبر نشست
با افسوس گفت
که تو را دوست دارم
همسر مهربانم
حال که تنهایم گذاشتی
تازه
نبودنهایت را حس کرده ام
تازه فهمیدم
چه به روزت وقتهای خشم میاوردم
و تو چه صبورانه با لبخند همیشگیت مرا نگاه میکردی
حال که نیستی با نبودنهایت
با غمت چه کنم
که را کنم همدم تنهایی خویش
باز هم با صدای گرفته از اشک گفت
دوستت دارم



تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 7:14 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
سکوت ستارها
شرشر باران
چه حس زیبایی میشود
وقتی
در زیر اسمان سرخ شب
قدم میزنم
انگاه
به یاد
تمام غمهایم میافتم
با صدای بلند فریادشان میزنم
و ارام میگیرم
انگاه
میتوان
به اسمان با لبخند نگاه کنم
و بگویم خدایم
دوستت دارم
تو تنها یار این
تنها هستی
کنارش بمان و تنهایش نگذار
و دوباره مثل همیشه از اینکه سرش فریاد زدم
شرمنده سر به زیر میاندازم و پوزش میخواهم
اخر میدانم
او هیچ چیز را بد ننوشته
این ما هستیم که بد تعبیرش میکنیم



تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 7:12 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
فریاد بر نیاور
اینجا زمین هست
گرد
اگر گم شوی
کسی به دنبالت نمی اید
بلکه
فراموشت میکنند
تنها باید
خودت به سراغ گم شدگانت بگردی
تا مبادا فراموش شوی



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 6:6 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سبز

سرخ

سیاه

همیشه

رنگها را با هم مخلوط میکنیم

تا رنگین کمان بسازیم

تا کسی نفهمد

حقیقت ظاهرمان را

اما میدانی

مهر

محبت عشق دوست داشتن

رنگین کمانیست

که هیچ وقت از یاد نمیرود

هیچ وقت

تکراری نمیشود




تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:51 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سرزمینم

را در کجا

بیایبم

نمیدانم

اما خوب میدانم

در این سرزمین

ویران

هنوز نمیشود

زیست

کاش میشد

با صدای بلند

فریاد زد

سرزمینم

ویران هست

میخواهم

بسازمش

اما

اینبار

نمیگذارم

هر کسی

بیاید

و سرزمینم

را ویران کند

با خودواهی

و غرور خودش




تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:41 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
احساس
شوق پریدن را وقتیحس میکنی
که دوباره
برای پرواز بخواهی
اوج بگیری
میخواهم
پرواز کنم
میدانم
دنیا همیشه
همین هست
کسی میاید و زمینت میزند
ان بالای بلندت میکند
پس بال پروازم را باز کردم
ان بالای
دوباره صدایم میزند
دوباره
مرا به نزد خود خواهد برد
تنها اگر روزی نامم را شنیدی
بدان
در تابوتی
از مرمر
از زمرد
به خوابی زیبا رفته ام
و با هیچ بوسه ای زمینی
بلند نمیشوم
اخر ان بالایی
بوسه ای بر لبانم زده
تا برای ابد
چشمانم
را ببندم
و تا میتوانم
به ارامی
نفس بکشم
میدانم
تهش
در اوج پرواز
ادمهایی را خواهم دید
ادمهایی را از یاد میبرم
این پرواز هست
نابودی
بعضی چیزها بعضی یاد
فراموش کردن
اشکهایم
فراموش کردن
کسی که تا تنهاییم را
به او دادم
مرا رها کرد
بی هیچ دلیل
اما
خوب من نیز
پرواز میکنم
کنار معشوقت خوش باش
من
شاید
تنها پرواز کنم
اما
روزی هم اواز خویش را خواهم یافت



تاریخ : یکشنبه 92/1/18 | 5:31 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

باد های

شمال در حال وزش هستند

من در کنج خلوتی نشسته ام

کسی چه میداند

این کنج تا به کی

در برابر این بادهای شمالی

دوام میاورد

در این کنج

فراموش شدهام

من تنها و بی کس

من تنها

بی همراز

در این کنج در این خلوت

کسی راهی

نمیابد

اخر هر کسی امد

تنها به بهانه ای ساده

رفت و تنهایم گذاشت

پس بگذار

بادهای شمال

این خلوت را

نابود کند

نه ادمها

که بی رحمانه

اتش میزنند

به تمام احساسم




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری