بازی ندهید اگر بازیگرید
اگر بازیگرید
بازی ندهید
روزی بازی خواهید خورد
انگاه دیگر بازیهایتان
بی رنگ میشود
بازی ندهید
احساسی را
وقتی تمام وجودم
به یکباره
سرد میشود
انگاه سیگارم را
روشن میکنم
و به ارامی سیگار میکشم
تا شاید درون یخ کرده ام
دوباره گرم شود
ولی
هیچ چیز
این گرما
را برنمیگرداند
مگر
انکه
تو
به من
لبخندی
از سر دوست داشتن بزنی
انگاه هست
که دوباره گرم میشود
این دورن به یکباره یخ کرده ام
چشمان بارانیش را به سوی
کویر دوخت
انچنان میبارید که
نمیدانست دلیلش چه هست
تنها به کویری معمولی نمینگریست
انجا پشت خاکریزها
با چادری مشکی ایستاده بود
و داشت تک تک خاطراتی را به یاد میاورد که
هر کسی برایش
به گونه ای تعریف کرده بود
خاطرات رزمنده ها
را اما دیدن
انجا تمام قلبش را فشار میداد
و همین باعث ریزش قطرات اشکش شده بود
اهسته به نزدیکی یکی از مکانهایی قدم برمیداشت که
روی سردرش نوشته بود امداد
انوقت به یاد شهدایی افتاد که نامشان
هرگز برده نشد
بلکه تنها گاهی یادشان
را میشد
در گوشه گوشه این خاکریزها دید
حال او درون همان مکان ایستاده
جایی که
هرگز یادی از شهدای ان نمیشود
اری شهدایی که
شاید زن بودند
اما مردانه ایستادنند
مردانه از تمام زنانگی خود
استفاده کردند
و هر روز با حرفهایشان با محبت مادرانه و خواهرانه شان
باعث روحیه همان رزمنده هایی میشدند که هر روز شاید نامشان را بشنویم
اما نام این دلیران را کمتر میشنویم
همه چیز همین جا جمع شده
من
تو
شوق زیارتت
این بغض ناسازگار
و قسمتی که باز هم نمی خواهد عوض شود
انگار همه دنیا را داری و هیچ نداری
تا کجای حنجره ات زخمی ناله و حرف است اما کمر واژه هایت شکسته
نمی ایستند برای ادای دلتنگی
برای گفتن حاجت
برای هجی کردن راز ها
فقط نگاه می کنی به خورشید
و اشک در چشمانت می درخشد به یاد درخشیدن آن گنبد طلا
به ستوه می آیی از قصور زبانت
اشک هایت می ریزد
و بغضت نفس گیرتر می شود
در چرایی قسمت می مانی
در دلیل این دوری
و شاید نرسیدن
حس می کنی
تقدیراست که تمایل ندارد
راهت را دوباره به سوی این جاده عوض کند
به حرمی که آقایش در بدو ورود همه دلتنگی هایت را
اشک های دو چشمانت را می خواهد
و ....... شاید گره کار
همین دل باشد که صدایش می زند
همین دل که برای مهربانی اش تنگ شده
برای آن ایوان طلایی
برای آن دیواره فولادین
برای همه همهمه زائران درگاهش
برای حضور او در نماز غریبانه غروب پنچشنبه هایش
...
همین دل که همه چیزش تویی
و به عشق تو شعر آغاز می کند
اما
چقدر یکباره در سخن با تو
عوض می شود
مخاطب می شود
وتو که همه چیزی
می شوی او
غایب
دلم یک تلنگر می خواهد
بزنی و بشکنی اش
همه این غم بریزد
همه حرف هایی که فقط در سر می گذرند
و به خوانده شدن بی تعهدند
همه چیز همین جاست
در همین ثانیه های ماتم زده
در این ذهن خسته
که نمی تواند تو را عاشقانه تر از این ادا کند...
ماه خاموش من
کجایی در این شب های تاریک و باران زده
در این قحطی روشنایی
در این بحران سکوت
در این سیاهی سرد
در این تنهایی محض
آسمان بی تو غریب است
مثل قصریست بی پنجره
بی باغ
بی گل
بی درخت
قصری خاموش
بی پادشاه
بی رونق
نگاه می کنم به هجوم شب های بی ستاره اش
دلم می گیرد
چقدر بی تو تنهایم ای ماه فاطمه
چقدر دلگیرم
از این سکوت تنش آور
از این ابر های ستبر که تو را از چشمان من گرفته اند
چقدر فاصله است از من تا آسمان نجیب اجابتت
چقدر دور افتاده ام از تو
گویی نمی رسد صدایم به گوشهای تو
نمی گذرد ناله هایم از سینه این ابر های سیاه
نمی رسد دستم به خانه ماه
چقدر بد می گذرد
چقدر سخت می گذرد
چقدر تلخ این قصه بی تو بودن رقم می خورد
کی کوچ می کند این تاریکی
کی به پرواز در می آیند مرغکان اسیر
کی نغمه می زند آزادی
کی روزگار ستاره شدنمان فرا می رسد
کی سجده می کنیم برجمالت یوسف زهرا؟
چرا تکرار این روزها ما را به تو نمی رساند؟
چرا تمام نمی شوند این تکرار های بی حاصل
این بی تو بودن ها
این در پی تو بودن ها در خیال
و از تو دور شدن ها
چرا به سامان نمی رسند فعل هفته ها
چرا جمعه تو از راه نمی رسد تا جمع شود خاطر زمان
روزی که فاطمه را از
علی گرفتند
علی همراز
صبورش را برای همیشه
از دست داد
و تنهایی و غربت
شد تمام دنیایش
و هر بار شبها
با چاه دردو دل میکرد
و هرگز کسی نفهمید
که علی بی
فاطمه
دیگر علی نبود
بلکه
علی
با فاطمه
علی بود
گاهی اولین بوسه عاشقانه
میشود
زیباترین خاطره ات
و گاهی
یک کلمه دوستت دارم
اما
تلخ ترین خاطره ان لحظه هست
که
کسی که
دوستش داری
حتی این را
نمیداند
که چقدر برایت عزیز هست
و تنها سکوت میکنی
همین
گاهی ساعتها مینشینی
و تنها
یک فکر به سرت میزند
اگر روزی
از پلی بلند
بخواهم
به پایین بپرم
ایا
کسی هست
که بگوید
صبر کن
اگر بروی من
چه کنم
و گاهی
انقدر
این فکر در
سرت هست
که هوس میکنی
بفهمی
چقدر
برایشان
اهمیت داری
جدایی درد دارد
اما
درد بیشتر
در نبودنهاست
در ندیدنهاست
در ان لحظات هست
که کنارت هست
ولی حواست به تو نیست
و حواسش به دیگران هست
انگاه تنها
میشوی
یک فریاد خاموش که
توان
فریاد زدن نخواهی داشت
در کوی خودفروشان
نایست
انجا
کسی
نمیخندد
کسی را نخواهی یافت
که قلبش را
ارزانی کند
جز تن عریانش را
به کوی
عاشقان بیا
اینجا
بجای
اینکه
تن عریانشان را
تقدیمت کنند
عشقی پر
از زیبایی را تقدیمت خواهند کرد
.: Weblog Themes By Pichak :.