تاریخ : شنبه 92/6/16 | 10:58 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
گلهای همیشه بهار را نمیشناسم
اما گلهای بابونه را چرا
گلهای تنگ خیالم را نمیشناسم
اما گلهای باغچه دل را میشناسم



تاریخ : شنبه 92/6/16 | 10:57 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
بگذار بگویند
بی رحم هستم
اما
کسی جلوی با رحم بودن
شما را نگرفته
اگر بارحم هستید
به من
نیز بیاموزید



تاریخ : پنج شنبه 92/6/7 | 11:37 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

عشق را
وصف کنید
اما
نه
هرگز با
واژ] عشق
را نمیشود
وصف
کرد
تنها
باید
دچارش شوی تا بدانی عشق چیست
معنایش را
نمیتوان نه
در کتاب و نه در شعر خواند




تاریخ : پنج شنبه 92/6/7 | 11:32 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

گاهی حس میکنم تنها هستم
گاهی انقدر کنارم پر از ادم میشود
که نه انها مرا میفهمند
و نه من
انها را میفهمم
کاش این ادمها
کمی
بفهمند
میخواهم
در سکوت باشم
تا ارام بمانم




تاریخ : دوشنبه 92/6/4 | 6:7 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

دلت محکم تو دستات بگیر ادمهای اینجا

به رسم

همیشگی عمل میکنند

لبخند میزنند

و با لبخند

از پشت بهت

خنجر میزنند




تاریخ : دوشنبه 92/6/4 | 6:5 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

دلم گاهی خیلی میگیرد

اما کسی چه میداند

که گاهی با دل گرفته مینویسم

و هرگز کسی

اشکهایم را تماشا نمیکند




تاریخ : سه شنبه 92/5/29 | 6:15 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

بازی ندهید اگر بازیگرید

اگر بازیگرید

بازی ندهید

روزی بازی خواهید خورد

انگاه دیگر بازیهایتان

بی رنگ میشود

بازی ندهید

احساسی را

 




تاریخ : یکشنبه 92/5/27 | 7:16 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
وقتی تمام وجودم
به یکباره
سرد میشود
انگاه سیگارم را
روشن میکنم
و به ارامی سیگار میکشم
تا شاید درون یخ کرده ام
دوباره گرم شود
ولی
هیچ چیز
این گرما
را برنمیگرداند
مگر
انکه
تو
به من
لبخندی
از سر دوست داشتن بزنی
انگاه هست
که دوباره گرم میشود
این دورن به یکباره یخ کرده ام



تاریخ : دوشنبه 92/5/14 | 5:25 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
چشمان بارانیش را به سوی
کویر دوخت
انچنان میبارید که
نمیدانست دلیلش چه هست
تنها به کویری معمولی نمینگریست
انجا پشت خاکریزها
با چادری مشکی ایستاده بود
و داشت تک تک خاطراتی را به یاد میاورد که
هر کسی برایش
به گونه ای تعریف کرده بود
خاطرات رزمنده ها
را اما دیدن
انجا تمام قلبش را فشار میداد
و همین باعث ریزش قطرات اشکش شده بود
اهسته به نزدیکی یکی از مکانهایی قدم برمیداشت که
روی سردرش نوشته بود امداد
انوقت به یاد شهدایی افتاد که نامشان
هرگز برده نشد
بلکه تنها گاهی یادشان
را میشد
در گوشه گوشه این خاکریزها دید
حال او درون همان مکان ایستاده
جایی که
هرگز یادی از شهدای ان نمیشود
اری شهدایی که
شاید زن بودند
اما مردانه ایستادنند
مردانه از تمام زنانگی خود
استفاده کردند
و هر روز با حرفهایشان با محبت مادرانه و خواهرانه شان
باعث روحیه همان رزمنده هایی میشدند که هر روز شاید نامشان را بشنویم
اما نام این دلیران را کمتر میشنویم



تاریخ : پنج شنبه 92/5/10 | 11:42 صبح | نویسنده : aynaz.tanha

روزی که فاطمه را از

علی گرفتند

علی همراز

صبورش را برای همیشه

از دست داد

و تنهایی و غربت

شد تمام دنیایش

و هر بار شبها

با چاه دردو دل میکرد

و هرگز کسی نفهمید

که علی بی

فاطمه

دیگر علی نبود

بلکه

علی

با فاطمه

علی بود




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری