دلم گرم خداوندی است
که با دستان من، گندم برای یاکریم میریزد
چه بخشنده خدای خالقی دارم
که میخواند مرا
با آن که میداند گنهکارم
دلم گرم است
و میدانم
بدون لطف او تنهای تنهایم
آدمی غرورش را خیلی زیاد
شاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست میدارد
حالا ببین اگر خودش ، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد
چقدر دوستت دارد!
و این را بفهم آدمیزاد!
کارنامهام
پر از تقلب و گناه
خط خطی سیاه
هیچ وقت درسخوان نبودهام
ولی در شب تولدت
مثل کاج
توی طاق نصرت محله کار کردهام
شاخههای خشک داربست را
بهار کردهام
*
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم
ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
فصل امتحان سخت ما ظهور کن !
ظهر یک روز سرد زمستانی ..
وقتی امیلی به خانه برگشت .. پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداری پست!!
فقط نام و ادرسش روی پاکت نوشته شده بود
او با تعجب پاکت را باز کردو نامه ی داخل ان را خواند:
"" امیلی عزیز
عصر امروز به خانه ی تو میایم تا تو را ملاقات کنم. خدا... ""
امیلی همان طور با دست های لرزان نامه را روی میز میگذاشت . با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟!
او که ادم مهمی نبود.. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی اشپزخانه را به یاد اورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت و او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.. وقتی از فروشگاه بیرون امد .. برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسدو عصرانه را حاضر کند..
در راه برگشت .. زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند
مرد فقیر به امیلی گفت: خانم .. ما خانه و پولی نداریم.. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم و ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم. من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام.
مرد گفت: بسیار خوب خانم .. متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش انداخت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودن .. امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد
به سرعت دنبال ان ها دوید: اقا.. خانم.. خواهش میکنم صبر کنید..
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید.. سبد غذا را به ان ها دادو بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد..
وقتی امیلی به خانه رسید.. یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت..
همانطور که در را باز کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.. نامه را برداشت و باز کرد:
""امیلی عزیز
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.. خدا"""
خوابی دیدم....
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم ...
ناگهان صحنه ای از زندگی ام برق زد
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا..
وقتی اخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است..
هم چنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگیم بوده است..
این واقعا برام ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:
خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود
ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت..
نمیفهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم
مرا تنها گذاشتی؟؟!!!
خدا پاسخ داد:
بنده ی بسیار عزیز..
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت
اگر در ازمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی
زمانی بود که تو را در اغوش حمل میکردم....
در دستانم دو جعبه دارم که خدا ان ها را به من هدیه داده است
او به من گفت:
غم هایت را درجعبه ی سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن..
من نیز چنین کردم
و غم هایم را در جعبه ی سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه ی طلایی!
با وجود این که جعبه ی طلایی روز به روز سنگین تر میشد اما
از وزن جعبه ی سیاه کاسته میشد!
در جعبه ی سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته ان سوراخ است!
جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:
پس غم های من کجا هستند؟؟
خداوند لبخندی زد و گفت: غم های تو اینجا هستند .. نزد من!!
از او پرسیدم:
خدایا.. چرا این جعبه ها را به من دادی؟
چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟
و خدا فرمود:
فرزندم.. جعبه طلایی مال ان است که قدر شادی هات را بدانی
و جعبه سیاه مال ان است که غم هایت را رها کنی!!
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
و هرگاه خش خش برگها را زیر پایت احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان آسمان
تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود
نه به زبان ... بلکه از ته قلب خودت بگو:
یادت بخیر
من آن یاس کبودم
که دلم میخواهد از عطر گیسوانم تو را مست کنم
و با زیبایی ام چشمانت را خیره نگه دارم
اما به آن چه که هستم نگاه کن
اگر آن را زیبا و معطر یافتی
از عشق سیرابم کن
مرا این گونه بخواه!!
کنارت هستم برای روزی که دستان نازنینت را در دستان مضطربم میگذاری و ازم قول میخواهی که تا ابد کنارت بمانم
مردت هستم برای لحظه ای که از بزرگترها اجازه میگیری تا شاهزاده این مملکت بشوی
مردی که پا به پایت در مغازه های شهر می آید تا وسواسهایت را برای خرید یک روسری ساده عاشقانه بپرستد کیست؟منم!
برای روزهایی که پدر و مادرمان پیر میشوند و میترسی که دختر خوبی برایشان نبوده باشی، من کنارت هستم تا خدمتشان کنیم و نترسی...
برای ثانیه ای که پدران و مادرانمان به بهشت میروند من کنارتم تا درد یتیمی را کمتر حس کنی
مردی که اشکهایت را میبوسد و موهای پریشانت را شانه میزند، منم
دختر است دیگر.....
گاهی دلش میخواد بهانه های الکی بگیرد به هوای آغوش تو ..
شانه های تو...
که بعد تو آرام خیلی آرام در گوشش زمزمه کنی : ببین من عاشقتم
.: Weblog Themes By Pichak :.