ظهر یک روز سرد زمستانی ..
وقتی امیلی به خانه برگشت .. پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداری پست!!
فقط نام و ادرسش روی پاکت نوشته شده بود
او با تعجب پاکت را باز کردو نامه ی داخل ان را خواند:
"" امیلی عزیز
عصر امروز به خانه ی تو میایم تا تو را ملاقات کنم. خدا... ""
امیلی همان طور با دست های لرزان نامه را روی میز میگذاشت . با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟!
او که ادم مهمی نبود.. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی اشپزخانه را به یاد اورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت و او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.. وقتی از فروشگاه بیرون امد .. برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسدو عصرانه را حاضر کند..
در راه برگشت .. زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند
مرد فقیر به امیلی گفت: خانم .. ما خانه و پولی نداریم.. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم و ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم. من دیگر پولی ندارم و این نان ها را برای مهمانم خریده ام.
مرد گفت: بسیار خوب خانم .. متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش انداخت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودن .. امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد
به سرعت دنبال ان ها دوید: اقا.. خانم.. خواهش میکنم صبر کنید..
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید.. سبد غذا را به ان ها دادو بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد..
وقتی امیلی به خانه رسید.. یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت..
همانطور که در را باز کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.. نامه را برداشت و باز کرد:
""امیلی عزیز
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم.. خدا"""
.: Weblog Themes By Pichak :.