سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 2:15 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

زاینده‌روزی‌روزگاری‌رود

باید این شعر را برای تو می‌گفتم
در من اما زاینده‌رود غمگینی از پا نشسته‌ست،
که آدم‌ها روی جنازه‌اش راه می‌روند
و پاشن? کفش‌هایشان
در خاطرات خشک و خالی ما فرو می‌رود

دیگر 
قورباغه‌ها دمِ غروب نمی‌خوانند
و کلاغ‌های بلاتکلیف 
روی تابلوی «شنا ممنوع» 
به ماهیان مرده فکر می‌کنند

دیگر کسی در ساحل جاده‌ای خاکی قدم نمی‌زند
دیگر کسی روی پلی نمی‌ایستد،
که پایه‌هایش در لبان خشکِ کویر ترک خورده‌اند
دیگر هیچ‌کس 
هیچ‌کس در آب نمی‌افتد...

ـ این‌ها را
دیده‌ام که می‌گویم ـ

می‌دانی؟
من فکر می‌کنم رودخانه‌ها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنند
اما تو باور می‌کنی؟
بغض خاطره‌ای در گلوی سرچشمه‌ گیر نکرده باشد؟
تو باور می‌کنی؟

?
چقدر باید این شعر را برای تو می‌گفتم!
چقدر باید این شعر را برای تو می‌خواندم!
پشت پلک‌های من اما زاینده‌رود غمگینی‌ست،
که جاری نیست
و دهانم را خشک کرده‌ست

می‌خواهم چیزی بگویم،
نمی‌توانم
می‌خواهم بروم،
باید بروم،
و برای بردن اینهمه خاطره از این شهر
کیفِ کوچکِ من جای زیادی ندارد.




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری