تاریخ : شنبه 91/12/19 | 11:14 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
روزی باران میبارید من میبارید
و منتظر کسی بودم که بیاید و مرا از این عشق یکطرفه خلاص کند
دوستم داشته باشد همنفسم شود با من اشک بریزد و بخندد
اما حالا به زیر باران میروم و میبارم
نمیدانم ان موقع درد نبود اما حالا هم درد میکشم و هم فریاد
گاهی با خدا هم قهر میکنم
نمیدانم چه کنم با خودم با این من احساساتی
که کسی حرفهایش را نمیفهمد و تنها قضاوتش میکنند
کاش میفهمیدند این ادمها
این من احساساتی دوباره ظاهر شده در من و نمیگذارد سرد و بی تفاوت باشم
نمیگذارد تنها بمانم هر لحظه مرا برای بودن با انکه دوستش دارم تشویق میکند
اما تنها با غم به چشمان خیسم نگاه میکنم و میگویم کافیست اینقدر نامش را ننویس با اشک با خون
.: Weblog Themes By Pichak :.