وقتی دلم خسته می شود، تنها تویی که مخاطب دل نوشته هایم می شوی
چقدر صبوری که تحمل می کنی مرا با این همه گناه
چقدر عادلی که نمی گذاری کسی ببیند عیب هایم را
نمی گذاری تضعیف شوم در بین مردمی که بهترند از من
در بین مردمی که دستاویز می خواهند برای به زمین زدنم
می دانی هیچ کس تحمل یکی چون مرا ندارند
باز هم بین خودمان باشد
خدایا حتی خودم هم حاضر نیستم آدمی مثل خودم را بپذیرم
تنها تویی که با مهربانی پناهم می دهی
دلم شرمسارانه بند آن لحظه ایست که استغفار می کنم و تو با خوشحالی می پذیری
آسمان و زمین می گویند
که این بنده باز هم خطا می کند، خدایا فرصتش نده
اما تو ترحم می کنی بر من و می گویی او که جز من کسی ندارد
اگر وابگذارمش به کدام سو برود
باز فرصت پاک بودن را نثارم می کنی
در حریم امن خود جایم می دهی و نمی گذاری زندگی تلخ شود برایم
نمی گذاری آرزوهایم به یأس برسند
می گذاری باز آرام باشم، زندگی کنم و زیر آسمان تو از زنده بودن لذت ببرم
و در این فرصت دوباره باز هم من
افسانه می نگارم با خوشبختی های پوشالی
دوباره به دنبال طمع خویش
به هر راه قدم می گذارم
جز آن مسیری که تو برای سعادتم نشانه کرده ای
خداوندا چقدر سخاوتمندی
که می بینی با خطاهایم حسابی عجین شده ام و با این حال
اجازه می دهی به روحم باز بیداری را تجربه کند
وامید داشته باشم برای جبران...
هرگز نفهمیدم
این همه بهار پیاپی و این همه فرصت زندگی دوباره
برای چیست؟
مثل همیشه دیر به خود آمدم
سیصد و شصت و پنج روز دیگر هم تمام شد...
.: Weblog Themes By Pichak :.