نماز سرگشتگی می خوانم...
معبود تویی و انگار من گم کرده ام رشته وصال را..
در کوتاه فرصت یاد تو...
لای روزمرگی ها قدم می زنم..
جواب حاضر می کنم برای سوال هایی که باید پاسخ بگویم...
و شاید مشتی دروغ سرهم می کنم
تا محکوم نشوم به تاوان قول هایی که خلاف کرده ام..
همه ذکرهایم ناقص ادا می شوند...
سجده هایم ناتمامند...
خدایا چگونه بگویم مرا ببخش
در حالی که همیشه همین بوده ام و هرگز نکوشیده ام برای شایستگی..
غربتم گرفته...
چگونه روزی دوباره رجوع کنم به مقصد تو..
میزبانم بودی همه عمر و بی دریغ نعمتم دادی
و من ناسپاسانه بهره بردم و شکر نگفتم..
تأمل نکردم بر این همه مهربانی..
تو نیز کم نشد از خوان رحمتت
فزون تر گشت وسعت داده هایت..
و من نالایق تر شدم
برای بندگی..
برای زندگی...
چگونه بگویم هیچگاه از بزرگی نام و از عظمت حضورت نترسیدم
دنبال دلم رفتم که کودکانه گرفتار رنگ و لعاب دنیا بود
در حالیکه راه مشخص بود و راهنما هم بود
گم کردم در تاب و تب خویش
وجدانم را
که خسته ام کرده بود با دلواپسی هایش
با ملامت هایش
دیریست که دیگر صدایش را نمی شنوم
نمی دانم از من جدا شده
یا مرگی سخت را تجربه کرد در درونم
آسمانی بس تاریک دارد دلم
آن که ابرها را کنار می زند تویی
ولی بگذار ببارد
این آسمان
تا شکاف برندارد از رعد خشم تو
تا چشمانش خیس واهمه نشود از شرم خویش
شسته نمی شود از گناه
نمی ترسد از مهربانی هایت
بگذار خیس بارانت شوم
بلرزم از هیبت معصیت خویش
خدایا
تقدیرم را دوباره بنویس...
.: Weblog Themes By Pichak :.