از بس نشسته بود و گوش سپرده بود به زمزمه های آب و آفتاب
کنار برکه خوابش برده بود مرد ماهیگیر
نمی دانست چرا
یکباره به یاد خودش افتاد..
دلش برای خودش تنگ شد..
و شروع کرد به غرق شدن در خویش..
آنقدر گذشت از خود تا به کودکی هایش رسید
به آن روزها که کنار حوض با آب سخن می گفت و ماهی ها بهترین همبازی هایش بودند
آن وقت ها که هنوز شکار کردن را یاد نگرفته بود
نشست کنار همان حوض بچگی که دیگر مثل گذشته زلالی نداشت
ماهی هایش از غصه خود را به لب آب رسانده بودند
مثل خورشید که از حوض رفته بود ...
آن ها هم از خاطراتش رفته بودند
آن وقت ها اسباب بازی نداشت
با خورشید و آب بازی می کرد
عاشقانه قدم میان حوض می گذاشت و خورشید را در آغوش می گرفت
آنگاه صورت گرمش را که میان آیینه آب، درون دستانش می درخشید
آرام آرام با لبانش لمس می کرد و می بوسید...
نمی دانست چرا خورشید یکباره از میهمانی دست هایش گریخت
نگاه کرد دوباره به خودش
سادگی های دلش رفته بود...
کهنه و زمخت به نظر می رسید دست هایش...
انگار شبیه مرداب شده درونش...
قلبش دیگر ماهی نداشت...
می ترسید خورشید هم در سیاهی های قلب بی در و پنجره اش جان داده باشد
.: Weblog Themes By Pichak :.