ذوق و دلشوره ای عجیب دست و پای دلش را می لرزاند
قلبش آرام ندارد
روز بزرگیست برایش...
روز تولد پسرش ...
سال ها می شود او را ندیده
بغضی تلخ گلویش را می فشارد
خیلی منتظر شد امروز مثل آن موقع ها که هنوز کوچک بود
سراسیمه به داخل خانه بدود
و دست روی چشمان مادری بگذارد
که جز او کسی ندارد
و هیجان زده صدایش را کلفت کند
و بگوید اگر گفتی من کی ام؟
و او عاشقانه دستانش را بر لبانش بکشد و ببوسد
و بگوید تو تنها امید مادری
اشک که می رود از چشمانش
می خواهد نامه ای بنویسد برایش
انگشتر عقیقش را آرام می بوسد
دلبندم مادرت را ببخش؛ جز این چیزی ندارد که به تو هدیه بدهد
می بوسمش که اگر باز هم نیامدی به خیالم روزی بوسه ام به دست های تو برسد
نمی خواهد گلایه کند اما
می نویسد...
این جمعه که بیاید ششمین سالی که ندیدمت هم تمام می شود
این روز ها خوش نمی گذرد کنج این اتاق که پنجره هایش را با حصار بسته اند
این حصار ها زندان من شده اند
در آن امنیت ندارم
بغضم می گیرد
و قلبم گاه گاهی به شدت در مشت درد مچاله می شود
مادر فهمید تو به فکرش بوده ای که دلت خواست جایی باشد که غذا و دارو هایش را سروقت به او می دهند
فهمید می ترسی او به خاطر نامنظم خوردن قرص هایش در خطر باشد
فهمید می خواهی اگر شب شد و اتفاقی افتاد خیالت راحت باشد وقت و بی وقت پرستار دارد
اما تو نمی دانی..
سهم عمر هر کس با تولدش به دست دادار ازل تعیین می شود
عمر من هم بند دارو و قرص و جای گرم و راحت نبود
فکر می کنم این قرص ها فقط زندگی ام را آنقدر به درازا می کشاند که از غصه ندیدنت جانم به لب برسد
تو نمی دانی...
در این زندان که از تو دورم
دغدغه هایم آرامش و رفاه نیست
چه کسی می گوید این جا با هم سن و سال هایم اگر مهجور بمانم، راحتم
چه کسی خبر دارد
مادرت هر شب از غصه و بغض اشک می ریزد
و از خدا می پرسد چه ظلمی در حق تو کرد که حتی از دیدنش امتناع می کنی؟
یعنی زندگی این روز ها خیلی با زندگی در روزگار ما تفاوت دارد
که حتی به قدر یک جمعه و یک سلام و احوالپرسی برای مادرهایی مثل من وقت نمی ماند؟
خیلی جاگیر و اهل بریز و بپاشیم که به این خانه غم انگیز تبعیدمان می کنید؟
تو از طبیعت این باغچه خوشت آمد و مرا به زیبایی اش دادی
اما تو نمی دانی..
گل های درون این باغچه برای آرامش روح من نیست
برای از دست ندادن امتیاز این سراست
برای آن که روانشناسان می گویند طبیعت آرامش روانی ام را بیشتر می کند
اما کجاست آرامشی که در غربت و دور از عزیزان وجود داشته باشد؟
اشتباه کردی پسرم
این جا لطف و ملایمتی در کار نیست
زندگی ات صرف نفس کشیدن های تلخت می شود
اشتباه کنی
برای مجازاتت
هم خودت
هم دلت را می شکنند
کسی باور نمی کند فراموشی هایت عمدی نیست
برای از یاد بردن غصه هایی که محال می دانستی روزی پا به زندگی ات بگذارند، به فراموشی پناه برده ای
خنده های تلخ تر از زهر این جماعت که حالی بدتر از من دارند جای دلخوشی نمی گذارد
راستی اگر این جا نبود کجا رهایم می کردی؟
می دانی امیدم دلم به وسعت زندگی درد دارد
کاش خبر می دادی به یکی
که دیگر در خاطرت نیست مادرت به امید دیدن تو نفس می کشد
می گفتی تصمیم گرفته ای هرگز نیایی تا زودتر به انتها برسد این عمر که هر لحظه اش شده لحظه احتضارم
.
.
.
به اینجا که می رسد هر چه در ذهنش نوشته بود خط می زند
نه برای این که سواد نوشتن ندارد
می ترسد حرف دلش در چشمان پر اشکش خانه کند
و بی صدا در صورتش فریاد شود
می ترسد شاید پسرش لااقل امروز به سراغش بیاید
پس بیخود نگذارد بعد از این همه سال زندگی اش تلخ شود
دوباره گریه اش می گیرد
آخر مادری امیدش را
امروز از همیشه بیشتر دوست دارد
.: Weblog Themes By Pichak :.