همیشه قصه ها با نگاه آغاز می شوند و با نوع نگاه به انتها می رسند...
نگاه پنهان تو..
قصه آغاز مرا نوشت و تعبیرم کرد
حضور تو مرا جان داد و به باور رساند
حضور تو که خورشیدی و جهان زیر سایه مژگان تو پا برجاست
دنیای ما
این قصه که زندگی دارد
این شروع که بی آمدن تو به انتها نمی رسد
این خوشبختی که بی ظهور تو
حقیقتش تلخکامیست
همچون حصاریست که مقابل حقیقت کشیده اند
حقیقت دنیا..
چشمان تواند که جان می دهند به کائنات
بهانه می دهند برای زندگی
عشق
بودن
و خیالمان نیست ایستاده ایم پشت پنجره ای که نگاه توست
و این افق که زیبا به نظر می رسد آنست که تو برای ما خواسته ای
قصه ای که با تو آغاز شود بی شک یک فرصت بی انتهاست
انتهای قصه من نیز امیدیست آفتابی
نمی دانم از کی انتظار موعود تو
شد تمام آرزوی من...
صبر بر این انتظار شیرین دشوار است
هر چه می گذرد بیشتر محتاج حضورت می شوم...
احساس می کنم ناتمام تر می شوند روز ها ...
هر روز که غروب می کند بیشتر می اندیشم
به آخرین ایستگاه
به پایان قصه ام
که وعده میلاد برابری و عدالت است
می شود زودتر بیاید ان روز که ردی از حسرت در زندگی هیچکس نباشد؟
می شود تو بیایی و زودتر به خیر ختم شود کار دنیا
چقدر بخوانیم قصه اشک یتیم را
چقدر با خود بمانیم در تردید و گرفتار
روز ها به سختی می گذرند بر ما که ...
نمی دانیم درست کدام است و اشتباه کدام
کجا سکوت کنیم و کجا دفاع...
کی شکسته می شود این آئینه که از آن به تماشای تو نشسته ایم
کی باور حضور تو به حقیقت ظهور تو مبدل می شود؟
.: Weblog Themes By Pichak :.