قصه گو که قصه ما را می سرود
گاهی می خندید، گاه سکوت می کرد وسر تکان می داد، گاه در حیرت فرو می رفت
نفهمیدیم چرا می خندد، فقط خنده اش به دل ما سرایت کرد
وقتی نگاهش پر از سوال می شد، ما هم اسیر سر در گمی او خم به ابرو می کشیدیم
و وقتی غم می نشست در صورتش، به حال خود فرو می رفتیم
نپرسیدیم بالا و پایین این قصه کجاست
منتظر بودیم آخر کار خودش بگوید...
که میان سکوتش آرام برخاست
به آخرین لحظه ماندن رسیده بود
گفت فقط قصه روز و شب را نوشته
قصه صخره و رود مانده
قصه سبزه و دشت ناتمام است
هزاران قصه نانوشته دارد هنوز..
برای ابر و آفتاب
برای رویش و بلوغ
برای راستی و دروغ
برای زندگی
زیر لب ادامه داد برای آدمی
دفترش را گذاشت یادگاری روی قله بلند زندگی
نفهمیدیم چرا قصه را روی دفتر سفید با خط سفید نوشته بود
چرا پنهان گذاشته بود راز غم ها و شادی ها را
راز خنده ها و افسوس ها را
روز می آمد و شب پشت سرش
رود صخره را تکان داد و جریان گرفت
دشت بی آب با باران دوست شد و رویش را تجربه کرد
زمین سبز شد به یاری ابر و خورشید
به ثمر رسید میوه دل زمین
برای من اما فقط شب رفت و سحر آمد
و نگاه به دفتری که زندگی نداشت
سال ها گذشت من تازه راز غم قصه را فهمیدم
آفتاب که می آمد غم من آغاز می شد
دفتر قصه روزی به قدرت باد افتاد از دست قله
تمام رکود من همین را کم داشت تا حیرانی مرد قصه نیز تعبیر شود
به دنبال قصه ای نامعلوم، به دنبال دفتری نانوشته
قدم به آب سپردم
شاخه های درخت دستم را گرفت که نیفتم
زمین آرامشم داد و در آغوشم کشید
آفتاب نوازشم کرد و دست یافتن به آسمان و لمس ابرها رویایم شد
اینجا میان گرفتاری ها بی قصه هم می شد زندگی کرد
اینجا قلمی بود که نوشتن را یادم داد
رنگ ها را نگاهم انتخاب می کرد
روز هایم را ایمان آغاز می کرد نه آفتاب
طبیعت به من یاد داد سبز بمانم
سبز ببینم
و سبز بنویسم
زندگی تپش قلب خداست
بودن، پایان ندارد
راستی دوست من که می گفتی زندگی جانکاه و تکراریست
این بار خودت بنویس
نگذار قصه ات سیاه و سفید بماند...
.: Weblog Themes By Pichak :.