خداوندا
چه باران ها باراندی و شستی غبار ها و آلودگی ها را از پیکرمان
چه رشک ها دیدی از ما، حتی به درگاه خویش اما بخشیدی
چه توبه ها پذیرفتی به حرمت یک شب، یک لحظه، یک نام
چه دعاها که اجابت کردی بی آنکه محاسبه کنی لیاقتمان را
چه درد ها که تسکین دادی بی آنکه حقی طلب کنی
چه بی قراری ها که آرام کردی بی آنکه حتی یک قرار با تو باشد...
این روز ها که قصه آدم ها شده قصه گرگ و لباس یوسف...
این روز ها که خودمان در چاه درون خویش ضلالت می کشیم به دشمنی خویش...
این روز ها که آهنی شده دلهایمان
مانده ام تو به کدام بهانه با مایی و بی منت نعمتمان می دهی
مانده ام تو چرا نمی بری از ما
به جرم این همه بی وفایی...
این همه کفران نعمت...
این همه دشمنی...
اینجا در این دنیای کذا که جایی برای رویا نمی ماند
در این بن بست که جای نفس کشیدن نیست
در این جنگ سرد و بی پایان که معدوم می شود آرامش درون
در این روز ها که برای رسیدن به نامی که اعتباری ندارد پیش تو
دل ها این همه تنگ شده
خداوندا! از همیشه دلتنگ ترم ...
کاش زودتر به مقصد برسد کلاغ سرگردان آخر قصه ها...
تا همه ببینند انتهای این یکی بود و یکی نبود که غیر از تو هیچکس ندارد...
فقط تو می مانی که همه چیز دادی و ما که قصه را به بیراهه کشیدیم و ناتمام رها کردیم
تو با دستانی که به آخر رساند سخاوت را
ما با دو چشم که خیس خواهد ماند
از شرم ضلالت های خویش...
.: Weblog Themes By Pichak :.