این روز ها که سوالی شده اند، بدجور اضطراب جواب دارم
یک چرا به بزرگی یک معما
به دلشوره ام می کشد و ذهنم را می آزارد
گرفتار یک زندانم و چه وحشتناک که این زندان به اندازه دنیا وسیع است
یک زندان به وسعت همه خودم که
دیدنی نیست
لجباز است
اصلاح شدنی نیست
هر چه می کنم
هر جا می روم
در خود خویش محبوسم
چه وحشتناک است که زندانی خودت باشی
و چه وحشتناک تر که از خودت هم فراری باشی
بیا این روز ها را دوباره بخوانیم
من و تو که آشنا با هر زبانی و مهربان با هر دلی؛
زندگی به تلخی زده
نه آسمان، آسمان بهاران پیشین است
نه زمین ردی از خرمی دارد
این جا خستگی بی هیچ تکاپویی در بدن خانه می کند
و هر چقدر که به خود استراحت می دهی به کسالت بدهکارتر می شوی
این جا بی آن که کسی آزارت دهد اشک می ریزی
و به ازای تمام کسانی که دلت را می شکنند عذاب وجدان داری
دلگیر نیستی
دلت گیر است
به هزاران بغض وا نشده
به هزاران سکوت که ناگفته مانده
حرف ها را نمی شنوی
دلت فقط به دنبال تفسیر ناگفته هاست
به دنبال تعبیر نگاه هایی که دوستانه نیست
جان من....
خورشید پنهان من...
بگو این همه که می بینم
این سختی ها که می پندارم در تمام بودنم نشسته
این واهمه ها که در جان طبیعت افتاده
این زمین بی رونق
این آسمان بی باران
این همه اصرار بر گناه
نخستین آیه هایی نیست که در دعای فرج تو خلاصه شده؟
مگر قرار نبود تو فریادرس ما باشی وقتی که از غصه به سر می آید جانمان
وقتی که زبان به شکوه باز می کنیم برای تو
این روز ها باران که رد میزند روی شیشه دیگر حالی نیست برای تماشا
جای لکه هایش فقط دلگیر می شوند
نور خورشید می شکند و هزار سو خم می شود
آفتاب هم راستی ندارد
بگو زندگی معکوس شده یا باور من دارد به خطا می رود؟
حس می کنم دل زمین آبستن غمی بی انتهاست
و تو که بعد از خدا غیاث المستغیثینی
بشنو که فریاد می زنم الغوث الغوث الغوث
فقط کمی مانده که نقطه پایان بنشیند بر انتهای سطر صبرم
سرآغاز من...
کی ظهورت آغاز می شود؟
.: Weblog Themes By Pichak :.