تاریخ : دوشنبه 92/1/19 | 7:19 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
پلکهای خسته
خویش را با ارامش بر زمین دوخته بود
پیرمرد خسته به تنها یادگار همسرش خیره بود
یک مشت خاک
ارام به کنار قبر نشست
با افسوس گفت
که تو را دوست دارم
همسر مهربانم
حال که تنهایم گذاشتی
تازه
نبودنهایت را حس کرده ام
تازه فهمیدم
چه به روزت وقتهای خشم میاوردم
و تو چه صبورانه با لبخند همیشگیت مرا نگاه میکردی
حال که نیستی با نبودنهایت
با غمت چه کنم
که را کنم همدم تنهایی خویش
باز هم با صدای گرفته از اشک گفت
دوستت دارم
.: Weblog Themes By Pichak :.