پلکهای خسته
خویش را با ارامش بر زمین دوخته بود
پیرمرد خسته به تنها یادگار همسرش خیره بود
یک مشت خاک
ارام به کنار قبر نشست
با افسوس گفت
که تو را دوست دارم
همسر مهربانم
حال که تنهایم گذاشتی
تازه
نبودنهایت را حس کرده ام
تازه فهمیدم
چه به روزت وقتهای خشم میاوردم
و تو چه صبورانه با لبخند همیشگیت مرا نگاه میکردی
حال که نیستی با نبودنهایت
با غمت چه کنم
که را کنم همدم تنهایی خویش
باز هم با صدای گرفته از اشک گفت
دوستت دارم