این روز ها کم آورده ام از حرف، از معنا
خیلی دل تنگم برای تو
اما مسکوتم و بی آوا
دست خالی، بی واژه، بی هجا؛ دلم تو را مخاطب خویش قرار می دهد
در حالی که حرف هایم برای خودم هم مفهوم نیست، برای تو می گویم
می دانم تو راز های این دل را ناگفته می خوانی
حتی زبان گنگش را
وقتی شروع می شود حس تو
فقط خودم هستم که می دانم لایق نوشتن نیستم
دست هایم ضعیف می شوند
دلم عاصی می شود و در می ماند
اما ذهنم نمی تواند این همه هیجان را در خویش نگه دارد
اصرار می کند و صبوری را از دلم می گیرد
مولای مهربان من که داغ مادر به دل داری این روزها
چشمان من برای تو همیشه گریه دارد
نمی توانم در غم فرو نروم وقتی که می گویند تو صاحب عزای هر مجلسی که نام فاطمه باشد، حسین باشد، عباس باشد
مگر می شود مجلسی بی ذکر این نوحه ها به آخر برسد؟!
مگر کسی هست که بخواهد خانه اش به حضور تو معطر نشود؟!
از خود خجالت می کشم که برای نایل شدن به فیض حضورت
مجبوریم چشمانت را غرق اشک سازیم
من مولا
حتی روز تولدت هم اشک می ریزم
خیلی ذوق دارد جایی باشی که تو هم در آن حضور داری؛ خیلی ...
می دانم در لیاقتم نیست نام تو با دستان گناه آلود من نوشته شود
اما مولا بی اختیار در به درم هر جا که احساس می کنم نام تو گفتنی و شنیدنی است
اصلاً نیازی به کاغذ و نامه نیست اگر تو مخاطب باشی
چه بگویم
به انتها رسانده ام حتماً این روز ها صبر تو را هم
مهمان تو می شوم بی دعوت
بی آنکه لایق میهمانی تو باشم
هر لحظه دیوانه وار یادت می کنم و بی آنکه حرفی داشته باشم صدایت می زنم
می دانم تو به صدای من بی اعتنا نیستی
می شنوی و بر می گردی
جواب نگاهم را ...
جواب دلواپسی هایم را می دهی...
گاهی از خودم هم خسته می شوم
می ترسم تو هم از من خسته شوی
از من بهانه گیر
که بهانه های آن بالا را می گیرم
بی آنکه آماده کرده باشم راه این صعود را
می ترسم تو هم مثل خودم بخواهی از من دور شوی
.: Weblog Themes By Pichak :.