آتش را گناهی نبود که سوزاند
خدا می خواست لزوم
عشق و سوختن
سوختن و ساختن
ساختن و باختن
باختن و ماندن
ماندن و عشق به یگانگی
عشق به ولایت
عشق به جاودانگی
برای آدمی درس شود
وگرنه کاری نداشت آتش را برای یاس پیامبر
سرد کند
سفید کند
گلستان کند
اگر زهرا آه می گفت بهشت می شد آن آتش سخت
ولی نخواست....
رازی نهفته بود میان هق هق آتش
آسمان، سرخ
زمین، سرخ
عشق می سوخت
معشوق جان می سپرد
عاشق جان می داد
قلب خدا درد می کشید
عاشق گرفتار بود
زور بازویش تکانش می داد
قلبش ولی نمی گذاشت پیش برود
عهد داشت صبوری کند
بماند و والی مردمانی شود
که اگر بهانه زندگی اش نبود
خدا زندگی از کامشان می گرفت
بماند و امیر نامردمانی شود
که می دانست شبی سجاده و محراب را غرقاب خون می کنند...
...
عاشق بود و صبری ناخواسته
عاشق بود و دریایی خروشان از خشم و حسرت درونش
آتش کجا؟ دریا کجا؟
...
معشوق مست پروانگی هایش
بی بال شد
بیمار شد
سوخت
آب شد
عاشق ماند غمگین و دلشکسته
عاشق علی بود
روی عشق سیاه شد...
.: Weblog Themes By Pichak :.