باران مثل همیشه با شدت
به شیشه میخورد
اهسته شیشه ها را بستم تا باران
اتاق تاریکم را نبیند
اهسته
پرد ها را کشیدم
تا ادمهایی که با سرعت حرکت میکنند را نبینم
انگاه
بر روی چارپایه قدیمی اتاقم نشستم
قلمو را برداشتم و نقاشی یک تصویر را کشیدم
و اهسته پایین تصویر نوشتم
تقدیم به شما ادمهایی که تا میتوانید
به دنیا با دید منفی مینگرید
شاید راه روشن را بیابید
انگاه به سوی پنجره میروم
پنجره را باز میکنم
و باران را با اشتیاق به چهره ام اثابت میکند را حس میکنم
و از لبه پنجره به پایین میپرم
و دیگر تنها
صدای باران را میشنوم و پرواز میکنم
میخواهم راه را بیابم باران
نه مثل ادمهایی که هر روز با یک رنگ زندگی میکنند زندگی کنم
پس تمام افکار و اعقاید و باورهای
پوچم را از پنجره پرتاب میکنم
تا دوباره متولد شوم
ادمی نو و تازه