خودش را به بی خیالی زده دلم
تو را می بیند بهانه پس کوچه ها را می گیرد
می رود در بی نشانی هایش گم می شود
دروغ چرا
شرمنده است از دیدنت
خجالت می کشد از خودش
از آن شب که راز قصه را باز کردی
وقت دعا زبانم گیر می کند
دیگر نمی توانم بگویم
آنقدر دوستت دارم
که بی دیدارت حتی بهشت را هم نمی خواهم
نشسته ام بی صدا میان بغض کوچه
گل کرده هزاران سال افسوس در گلخانه چشمانم
و چه شکوفا می شود درد هر دم در نگاهم با باران اشک هایم
نگاه کن حال و هوای دلم را
که از کوچه های پر از بوی سیب و نرگس تو هم اخراج شده
در گوشم نشسته صدای تنهایی ها و بی کسی ها
شاید تو دلگیری هنوز از من
من اما طاقت ندارم بی تو
باز آمده ام زیر نور ماه تو مرد روشنایی ها
من هر چه باشم
هر چقدر هم بد و با خود غریبه باشم
نمی شود که قهر شوی بامن
نمی شود که دست حاجتم را خالی بگذاری
گفتی نمی آیی
اما باز دل نگرانم
دل نگرانم مثل تمام جمعه ها به آسمان
نگاه می کنم شاید خیالم اشتباه باشد
شاید بغرد دل روز
شاید شکاف بردارد قلب آسمان
شاید دوباره معجزه شود
و نور از خورشید ظهور کند
چه بی اندازه دلواپسم
دارد دیر می شود
دارند دوباره قصه غم انگیز جمعه ها را می خوانند
دوباره قلب آدمی دارد می رود به مأوای بغض هایش
کم کم دوباره شب دارد نفس خورشید را به دست می گیرد
خورشیدی را که این روز ها
عجیب خاموش و بی فروغ شده
می رسد آفتابش گاه و بیگاه از پشت ابر
اما
گل نمی کنند
در بغض این هوا
شکوفه های سیب
سر بلند نمی کنند
گل های نرگس
چشمانم را می بندم
از خجالت تو
باور کن
دارد دیر می شود مولا
تو را قسم به آفتاب...
.: Weblog Themes By Pichak :.