ناگهان چه زود پیر شدی
موهایت سپید شد
گوشه چشمانت چروک شد
یادت هست
وقتی که نماز می خواندی؟
عشق به آرامش تو وقت اخلاص نمازت
مرابه سوی خدا کشید
به جایی که روزی حس کردم خدا را کنار سجاده ام می بینم
وقتی که من گیر آینه و جوانی ها شدم
تو انگار آیینه روزگار را شکستی
که دل من به جوانی هایم خوش باشد
نفهمیدم چرا ناگهان این همه پیر شدی
نمی دانم چگونه روزگار دلش آمد
تو را با آن همه مهربانی ات
با آن همه عشق خدایی ات
با وجود صوت دلنشین قرآنت
با دعای کمیل همه شب جمعه هایت
این گونه ضعیف و نا توان کند
حس می کنم
جوان شدن من تو را پیر کرد
دیگر تابت نیست بدوی و با من بازی کنی
تابت نیست با همه بزرگواری ات
نرگس کوچکت را در آغوش کنی
پیر شده ای
وقتی که آرام می بوسی پیشانی ام را
می بینم که دیگر چندان رمق نداری
ولی چه عاشقانه هنوز سر سجاده پابرجایی
نمی دانم چرا این همه تنها شدی
دست گلت نمک نداشت
صدای شکستن دلت را بارها شنیدم
ولی کلام و آهی از لبانت نشنیدم
بد عادت کرده ای به تنهایی
به اینکه فقط خدا را داشته باشی
می دانم روز قشنگی نیست امروز برای پدری چون تو
سالهاست که تنهایی
سالهاست که دلت خوش شده با این عشق
با این قصه تلخ تنهایی
به تو مدیونم...
به غصه ای که چشمانت دارد...
به سکوتی که بر لب داری...
به دردی که در دلت بزرگ شده...
حواسم هست...
این گل کوچک دردی از غم این همه سال دوا نمی کند
می دانی دلگیرم
از این که هیچوقت آنقدر بزرگ نشدم
که بتوانم برای تو کاری کنم
می دانی خانه قدیمی مادربزرگ خراب شد
می دانی
وقتی که طاقچه کوچک جای سجاده ات فرو ریخت
چقدر گریه کردم?
آن گوشه کنار قرآن تو
برایم خیلی تقدس داشت
اما دیوارها پایین آمد
که دیگر فرشته ها آنجا حلقه نزنند
روزمیلاد عشقت مبارک
فرشته دلتنگ خدا
.: Weblog Themes By Pichak :.