خاکت هنوز سرد نشده
شمع روی مزارت دارد می سوزد هنوز
نگاه می کنی مادر را
انگار دارد به تباهی می رود
هنوز باور ندارد که تو
با آن همه وجاهت و کمال جای خود را به این دسته گل سیاه پوش داده ای
باور نمی کند از تو
فقط یک قاب عکس مانده باشد
یک دسته گل
یادگار چند ماه پیش
لباس تن نخورده عروسی ات
و لبخندی که در زجر این روز های دشوار دیگر شیرینی اش باور کردنی نیست
باور نمی کند
خوشبختی تو این باشد
آن که برایت چند روز پیش از عمق جان آرزو کرد
باور نمی کند بخت سفید تو را با این همه رنج و این پرواز خسته
چه کردی دختر
تا دم آخر
با خدا به راز نشستی؟
درد کشیدی و لبخند زدی
گفتی هیچ نیست
آری شیرین بود
درد را طبق طبق به خدا سپردن و زمزمه رو به خاموشی ات:
ننزل من القرآن ماهو شفاء و رحمه للمومنین و ...
باز هم بگو
تا ایمانم محکم تر شود
تا خاطرم جمع جمع شود
خدا بندگان خداییش را چقدر دوست دارد
راستش می دانی
این دنیا برای گلی چون تو کوچک بود
جای تو بهشت زیباست
حس می کنم خدا شاخه نازک جوانی ات را از سینه خاک جدا کرد
تا بهشت به عطر نام زهرایی ات معطر شود
حاجت گرفتی انگار
وقتی که می رفتی
حس می کردم که خوشبختی
دلم می سوزد
از لحظه تلخ پرواز تو
دنیا بدون تو زیبا نیست
بغض دارد سیاهی های این دیوار ها
داغت آرام نمی شود به آسانی
اما تو
دل نگران مادر نباش
مجبور است باز بسوزد
اما
خدای تو
خدایی که با تو به سودا نشست
هوای او را دارد
نمی گذارد بغضش نفس گیر شود
نمی گذارد گریه امانش را ببرد
مادر می ماند و باز بی صدا می سوزد
می ماند و برای هر دو گل پرپرش دعا می خواند
...
.: Weblog Themes By Pichak :.