من همچون موج سرگشته نگاه تو و تا خورشید بیقرارم
سرمست نفس های تو اما دستخوش قدرت بادم
هر دم می رسم تا تو اما
یک حائل
یک بغض
یک هوس
یک عطش
نمی گذارد برسم به پابوس قدمهایت
تو می درخشی مثل نور در چشم خورشید
و من غرق عطش می شوم برای تماشایت
تو می درخشی هر دم از دور و مفتون می شود دل سیاهم
بغض رسیدن به دستان تو و ذره ای نور گرفتن از بارقه های چشمان تو می شود تمام رویایم
اما وقتی که می رسم به ساحل حضور تو
تو انگار قطره آب می شوی و سراب می شوی در برهوت چشمانم هر چه که نزدیک ترمی آیم
تو سفید پوشی و خرقه عشق می پوشی
من اما خاموش و بی رنگم
طالع مرا خورشید می بندد
ماه می بندد
هوا می بندد
گناه می بندد
و تو آنقدر شکوهمندی و آسمانی
که گویی میان دستان خدا ایستاده ای
دلم می داند که نمی رسد خوش ترین رویایم هم به تعبیر تو
وقتی شوق می گیرد دو چشمم را که می رسم به قدمگاه تو
و در خیال می رسم به پابوس قدم های تو
قیامت به پا می کند بیداری
تلخ می شود رویا
به تو نمی رسم
که اسیر روز های خورشید و شبهای سیاه ماه شده ام
گوش هایم سنگین است از صدای برخاستن ها و به زمین نشستن هایم
هر دم هره می گیرد نفس هایم
و من در گیر خویش می مانم
انگار خورشید مرا به زندان می برد
و دست و پای سست این موج را به اسارت می کشد
اشکم آب می شود
نمی رسد به غسل عشق
به جمعه حضور تو
به ندبه ظهور تو
رها نمی شود دلم از طوفان خودم
من پس می روم از تو و خیال می کنم بخت بدم تو را به دور ها می برد
اما خودم هستم که زیر پای آرزوهایم را خالی می کنم
***
تو که درمان می کنی به لبخند
در میان رویای محال
درد های دلم را
طالعم را روی افق ها بنویس
آرام کن این موج سرگشته را
که راه نمی یابد به خورشید
تو آفتاب شو و هلاکم کن
تا به آسمانت برسم
تا اسیر قفس ماه تو
و انتظار آفتاب تو بمانم
.: Weblog Themes By Pichak :.