تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:27 صبح | نویسنده : yaas.derakhshandeh
مولای من
وقتی بغض ناباور درد در حنجره ام زندانی است
وقتی واژه ها در پستوی خاطرات گرد گرفته اند ،
وقتی زبانم از تکرار کلام عاجز است ،
وقتی می توانم با چشمانم سخن بگویم ،
به کلام احتیاج نیست. وقتی نگاه من با نگاه تو آشناست ،
زبان احتیاج نیست . پس چشمانم را به تو می سپارم تا
در وسعت روشن نگاهت ،
خاطرات سبز جوانی و کودکی ام را مرور کنم .
باران تندتند به پنجره ی اتاقم می خورد ؛
و آسمان هرازگاهی با غرشش احساس وجود می کند
و دوباره به دنیا آمدنش را نوید می دهد. ابرها در دوردست متراکم هستند ،
دیگر در آسمان گوی زرین و منور را که هر صبحگاه با پرتوهای ملایمش ،
مرا از بستر بلند می کند ، نمی بینم .
نسیمی که در هوا متراکم شده است بوی بهشتی دارد...
.: Weblog Themes By Pichak :.