آسمانی شده هوای زمین
نم می زند به هر بهانه چشم هایش
بی تاب است...
لحظه ای
کوه می شود
قله می شود
برای از دور دیدنت
لحظه ای فرسوده می شود
خاک می شود
تباه می شود
از وحشت دیر رسیدنت
یک جا سینه خود را به استقبال تو با هزاران گل می آراید
و یک جا کویر می شود و در غم نیامدنت وا می ماند
آبی می شود
رود می شود
دریا می شود
تا به دل نگیری دل سیاهی هایش را
اسیر دست باد می شود
ذره ذره آواره و خراب می شود
تا باور کنی شوق جان نثاری هایش را
می آید به شوق با هزار جلوه
سرخ
سیاه
زرد
سینه برهنه
با عطر تن آدم
با عطر یاس
با عطر هزاران لاله از کربلا
تا باور کنی زمین از نسل تو بسیار آفتاب دیده
تا باور کنی گرچه نمی درخشد پیشانی اش از محبوس ساختن روی عزیزانت
عشق فاطمی
عشق حیدری
بسیار دارد
دست و پایش بسته بود به اذن خدا
بی رضای دلش
وگرنه دشمنت در دلش مدفون می ساخت
فقط اگر یک دم خدا اجازه می داد...
این روزها
شاهد دیرینه اندوه دل های آدم
با تو حرف ها دارد
برای آن صبح که روز طلوع توست
و مرد آسمانی اش عاقبت می آید
برای پرده برداشتن از این راز
که چشمانش مدت هاست که خسته است و خواب دارد
برای گفتن این که فقط به عشق توست که چشمهایش را بر هم نمی گذارد
کاش زودتر بیایی
دل ما که هیچ
دل زمین هم با همه سنگی اش دیگر طاقت دوری ات را ندارد
.: Weblog Themes By Pichak :.