خسته است مرد بلند بالای غریبه
هوای چشمانش ابریست
و دلش انگار بی صدا می بارد
ولی خود را رسانده
آمده
به رسم مردانگی
به جشن دل هایی
که با هزار انتظار، انتظارش را می کشند
غریب است در این محفل شیرینی و شادی
خودش اینجاست
ولی چشمانش در تلاطم آن دم
که دید
کودکی پای برهنه کنار خیابان ذلت را زندگی می کند
و درد را در استخوان هایش می شکند
و اشک ریختن را به فراموشی می سپارد
و دیگر امید ندارد به آمدن مردی که بیاید
و ناجی گرسنگان خفته در کوچه های دور و تاریک شود
غرق مانده....
این جا به شوق میلادش
هلهله می کنند
آنجا ولی مغموم
آرزو می کنند
کاش دمی دنیا به عقب بر می گشت
به روزگار علی
به روزگاری که
مرد گرسنه ای، یتیمان را سیر می کرد
اینجا کسی میان شادی هایش دعا نکرد
او که تنهاست
او که از کودکی شهر به شهر غریبانه می گردد
بیاید
و لااقل خستگی هایش را به در کند
آنجا ولی
نگاه هایی خسته
به دل آسمان نظر دارند
نمی دانند زندگی دیگر چقدر باید سخت شود
که یکی از تبار محمد بیاید
و دل های زخمی و جان های خسته را به زندگی وادارد
اینجا
بی نیازان نیازمندانه به دنبال چه ها می گردند
آنجا کودکانی غمزده کودکانه به دنبال لقمه نانی حلال
فاصله این جا تا آنجا فقط یک خیابان است
یک کوچه
درد می کشد با نگاهش
ولی
خودش قول داده ناجی دل ها شود
وقت شادی هامان
عطر نرگس هدیه بیاورد
وقت غم هامان
هوس سفر به کربلا
....
خودش قول داده
از دور بر آسمان دل ها بتابد
مثل نور خورشید
مثل چشمان ماه
حتی اگر هوای چشمانش همیشه بارانی می شود
.: Weblog Themes By Pichak :.