نگاهت بند نگاهم نمی شود
راستی فرشته من
چه مغروری!
چشمانت
سرخ می شود، می لرزد و زیر سیلی از اشک غوطه می خورد
خیره می شود به دیواری که سپید سپید است
و در عوض تنها نگاه تو را از من می گیرد
قهر کرده چشمانت با دنیا؟
چه می گویی در دلت با خدا؟
عادت کرده ای خوبترینم؟
عادت کرده ای که من همیشه مدیون سکوت و صبوری ات باشم؟
مدیون چروکی که تا این اندازه زیر چشمان تو به عمق نشسته؟
مدیون دردی که جوانی ات را در خویش مچاله ساخته؟
عادت کرده ای تو همیشه سپر درد های من باشی و من بی خیال تو...؟!!
نه فرشته دو دنیای من
من هم کمی از تو یاد گرفته ام
دردت از اشک هایت به جانم می ریزد
و آتشی در دلم به پا می کند سوختنی
اشک نریز
شرم نکن
دوباره نگاهم کن
گرچه ناتوانی ات توانم را به تحلیل می برد
اما دوست دارم این روز ها به ازای تمام کودکی هایم
که تو نازکش بودی و عاشقی می کردی برایم
عاشقانه بنشینم به پایت
بگذار در آغوشت بگیرم
و آرامش را در رضایت چشمان تو ببینم
ذره ذره در خویش نشکن
که می شکنم از بغض چشمانت
دریغ نکن از چشمان من نگاهت را
به سجده می کشد نگاه تو مرا
نگاهم کن
بغض تو
هق هق بی صدای تو
غرورت برای فروخوردن این همه درد
رمقی نمی گذارد برایم
چه می شود مگر
یک روز هم من
مثل تو کمی مادر باشم
تو آرام و شیرین، بزرگترین عشق من باشی
و من کمی بیشتر از جانم به فکر تو..
نگاهم کن
بی لبخند تو
اسیر این سکوت تلخ شرم تو
دلم هوای زندگی ندارد...
.: Weblog Themes By Pichak :.