آغاز سخن با تو
یک نشانه می خواهد
یک اشارت
یک دعوت
که فرا بخوانی دل را
و به سخن واداری زبان را
با دل غبار آلود
با دل تنگ و سر شلوغ نمی شود...
نشسته ام پر از بی واژگی
کنار سطر های دفتری
که خراب خط خوردن با نام توست
آهسته می نویسم تکرار نامت را
تا دوباره سر حرف را باز کنی..
خوش نیست حالم
دلگیرم باز هم
از تو نه که غایب بزرگ این روز هایی و بزرگترین دلیل پریشانی ام
از آنچه بی تابم که نمی دانم...
***
واژه از زبان قلم بیرون نمی زند دیگر...
احساس می کنم
دیگر دعوت نیستم
به محفل راز تو
همه اش سکوت شده حرفم
همه اش نخواندنیست
آنچه با این همه دلواپسی بر سینه کاغذ می نویسم
هوای دل صاف است و ابری همچنان
بی تپش و بی باران
ساکن و غبار آلود
نمی شود نفس کشید...
بگو چه کار کرده ام به این غروب
که دیگر تو را با واژه هایم کاری نیست
با روز هایم
با جمعه هایم
دلم برایت تنگ شده
برای همه تو
که خلاصه می شدی
با همه بزرگیت در ذهن کوچکم
آنچنان که تو راببینم پیش روی خویش
می دانم که از واژه هایم دلگیری
که دیگر نمی آیی و شاید از خودم
می دانم به خطا رفته ام راه را
اما کجای این مسیر
لبریز از خطا شد که تو را از من گرفت؟
.: Weblog Themes By Pichak :.