خود را آرام پس می کشم از ثانیه ها
بی صدا
پنهان می شوم در پناه کوچه های باریک زمان
این قصه با شهری خالی از تو شگون ندارد
خاموش می مانم تا موعود
تا زمان هم بگذرد از من که این چنین بی صدا
عبور لحظه ها را
به انتظار آمدن
لحظه ای که دنیا به شیدایی برسد
به گذشته می سپارم
می روم
تنهای تنها
می نشینم
آن گوشه این حرم که خاک از غصه رنگ به صورت ندارد
انگار که بیمار است
مثل ابرها
که فراموش کرده اند باریدن را
مثل باران
که از رویای این سرزمین هم رمیده
مثل خورشید
که ظلم را در این لحظه های سخت نفس کشیدن های خاک به آخر رسانده
...
و زمین
کم کم دارد می میرد
دهانش باز مانده از عطش
صورتش سیاه شده
از بی جامگی و عریانی
تو را تکرار می کند پیاپی
می داند که منجی تویی
و می داند
تا نیایی ظلم این روز ها به پایان نمی رسد
و نمی میرد که قرار است تا آمدن تو صبور باشد
و جای قدم های تو را آباد نگاه دارد
آرام می خواند تو را
و به یادت می آورد
وعده ات را
برای آمدن
برای باران
برای زندگی
می داند اگر بیایی دلش دوباره سبز می شود
آرام دست می کشم
بر لب های بازش
و زمزمه می کنم با او وعده هایت را
که گرفتاری بسیار زیاد شده
و ظلم و گناه بیداد می کند
زمین بی رزق تر و برهنه تر می شود هر دم
و آسمان آتش گشوده به روی آدم
تو خود می دانی
که این دنیا به حرمت های نفس ها تو برقرار است
چشمان بشر به امید نصرت و آمدن تو آسمان را می پاید
بشتاب ای پشتیبان آدم
که درد دلها آنقدر زیاد شده
که نمی توان بی حضورت غصه ها را به سر رساند
جای خالی ات در لحظه ها بیداد می کند
و زمین انگار دارد می میرد...
.: Weblog Themes By Pichak :.