دوباره آدم
غریبانه راه می بوید
بوی خاک می آید
بوی بهشت
بوی وعده اول
انگار که خداوند دوباره دست به کار شده
خاک ها را به هم زده
و غسل می دهد آن را
دوباره آرام دست می کشد بر سر و گوش او
دل را نوازش می کند
و از عشق هر آنچه بی نهایت است
میانش می ریزد
دوباره گوشه ای امن می سازد
در این زندان برای خویش
تا خانه خودش باشد و فقط برای خودش
تا اگر سر هم فراموش کرد
دل بداند که همیشه خدایی دارد
منتظر
عاشق
و مهربان
پس تنها نمی ماند
هیچگاه
و آرام باران می باراند
از ابرهای رحمتش بر غبار جسم او
تا زلال شود دوباره
تا دوباره زنده شدن را تجربه کند
نو شدن را
مثل درختانی که بهار به بهار زندگی تازه هدیه می گیرند
و لباس شکوفه می پوشند
و از آغاز هم زیباتر و پربارتر می شوند...
و بهار آدم همین جاست
همین سی روز که لحظه ها قاصد خدا می شوند
و چشم را عادت می دهند
به باور خویش
به باور خدایی
که در زمین
در کنار آدم
راه می رود
و عاشقانه به رویش لبخند می زند
و آغوش به رویش باز می کند
به روی آدمی که بی نهایت از یاد برد او را
و امتناع کرد از دیدن آسمانی که یادآور اوست
و سیاه کرد دلی را
که خانه اوست
و چه سفره ای آماده کرده این صاحب خانه برایش
با چه زحمتی
چقدر رنگارنگ
و چگونه پذیرایی می کند از این میهمان خاطی
تا هرگز خجالت نکشد برای
حاضر شدن ِ همیشه در کنارش
و ماندن با او
حسابی نمک گیر صاحبخانه می شود آدم
صاحبخانه ای که اهل منت نیست و
تنها به آمدنت دل خوش دارد
فراموش نکنیم خدا را
که دوباره آمده به زندگی
به سجده ها
به سفره آدم
نمی دانم تو میزبانی یا من؟!
کاش می شد تو میهمان زمین بمانی
آدم که آسمانی نمی شود...
.: Weblog Themes By Pichak :.