همه چیز همین جا جمع شده
من
تو
شوق زیارتت
این بغض ناسازگار
و قسمتی که باز هم نمی خواهد عوض شود
انگار همه دنیا را داری و هیچ نداری
تا کجای حنجره ات زخمی ناله و حرف است اما کمر واژه هایت شکسته
نمی ایستند برای ادای دلتنگی
برای گفتن حاجت
برای هجی کردن راز ها
فقط نگاه می کنی به خورشید
و اشک در چشمانت می درخشد به یاد درخشیدن آن گنبد طلا
به ستوه می آیی از قصور زبانت
اشک هایت می ریزد
و بغضت نفس گیرتر می شود
در چرایی قسمت می مانی
در دلیل این دوری
و شاید نرسیدن
حس می کنی
تقدیراست که تمایل ندارد
راهت را دوباره به سوی این جاده عوض کند
به حرمی که آقایش در بدو ورود همه دلتنگی هایت را
اشک های دو چشمانت را می خواهد
و ....... شاید گره کار
همین دل باشد که صدایش می زند
همین دل که برای مهربانی اش تنگ شده
برای آن ایوان طلایی
برای آن دیواره فولادین
برای همه همهمه زائران درگاهش
برای حضور او در نماز غریبانه غروب پنچشنبه هایش
...
همین دل که همه چیزش تویی
و به عشق تو شعر آغاز می کند
اما
چقدر یکباره در سخن با تو
عوض می شود
مخاطب می شود
وتو که همه چیزی
می شوی او
غایب
دلم یک تلنگر می خواهد
بزنی و بشکنی اش
همه این غم بریزد
همه حرف هایی که فقط در سر می گذرند
و به خوانده شدن بی تعهدند
همه چیز همین جاست
در همین ثانیه های ماتم زده
در این ذهن خسته
که نمی تواند تو را عاشقانه تر از این ادا کند...
.: Weblog Themes By Pichak :.