تاریخ : دوشنبه 92/5/14 | 5:25 عصر | نویسنده : aynaz.tanha
چشمان بارانیش را به سوی
کویر دوخت
انچنان میبارید که
نمیدانست دلیلش چه هست
تنها به کویری معمولی نمینگریست
انجا پشت خاکریزها
با چادری مشکی ایستاده بود
و داشت تک تک خاطراتی را به یاد میاورد که
هر کسی برایش
به گونه ای تعریف کرده بود
خاطرات رزمنده ها
را اما دیدن
انجا تمام قلبش را فشار میداد
و همین باعث ریزش قطرات اشکش شده بود
اهسته به نزدیکی یکی از مکانهایی قدم برمیداشت که
روی سردرش نوشته بود امداد
انوقت به یاد شهدایی افتاد که نامشان
هرگز برده نشد
بلکه تنها گاهی یادشان
را میشد
در گوشه گوشه این خاکریزها دید
حال او درون همان مکان ایستاده
جایی که
هرگز یادی از شهدای ان نمیشود
اری شهدایی که
شاید زن بودند
اما مردانه ایستادنند
مردانه از تمام زنانگی خود
استفاده کردند
و هر روز با حرفهایشان با محبت مادرانه و خواهرانه شان
باعث روحیه همان رزمنده هایی میشدند که هر روز شاید نامشان را بشنویم
اما نام این دلیران را کمتر میشنویم
.: Weblog Themes By Pichak :.