در شوق پریدن بودی
حتی
ندیدی
چه
با نگرانی
به پریدنت با او نگاه میکنم
اخر میدانستم
او تو را تنها میگذارد
ارام دور شدم
و تو
پریدی
اما
ندیدم با او پریدی
یا تنها
و تو که قصه نوشتی روی چشم روزگار
ما را آواره طعم گندم کردی
نگفتی روزگاری
در به در بوی سیب خواهیم شد
به زمینمانمان روانه کردی و خودت ایستادی آن بالا
تو گفتی دوری و دوستی؟
نگفتی دوستی سرش نمی شود آدم؟
نگفتی تا خدا هست آدمی هم بهانه دارد برای دلمشغولی؟
نمی دانم چه انتظار داشتی از من
دورم کردی از خانه عشقت
به گمانم خواستی تنبیه شوم
ولی من چله نشین این خاک شدم
مست عطر این تربت سرد
که عطر دستان تو را می دهد
به گمانم خواستی دور شوم که قدر نزدیکی ات را بدانم
اما دل من بند سکوت این خاک شده
که حسابی از تو قصه دارد
نمی دانم بی نهایتت کجاست
اما این روز ها با قصه های او، انگار رسیده ام به آخرش
هر روز میهمان سفره خالی اش می شوم
و خودم را سیر می کنم با غمهایم
این جا بهشت نیست
خوش نمی گذرد
حال و هوایش بدجور گریه دارد
ولی در این بن بست
دلتنگی هایم حسابی عطر تو را می دهند
دلم خوش نیست با معجزه های هر روزت
با این قصه روز و شب
با این شهاب باران هایت
فقط به عشق آخرین معجزه ات این جا نشسته ام
و انگار که دارم زندگی می کنم
منتظرم خورشید از زاویه دیگری بتابد
و این خاک باران خورده و دلسرد
جان بگیرد
من به انتظار روشن شدن آن نور
هر شب کنج این تاریکی ها شمعی را به آتش می کشم
و جمعه تا جمعه به پایش می سوزم
خدایا اگر دلتنگ منی
اگر می خواهی
پاک شود خاک تنم
بگو او بیاید
این خاک زخم خورده
پاک و روشن کند
خدایا
این دل گندم بهشتی نمی خواهد
تنها هوای بوییدن یک گل از بهشت تو را در زمین دارد
میگویند
سوگ سیاوش
خیلی زیبا بود
وقتی
بانوی ایرانی
برای داشتنش به او تهمت زد
مثل همان
داستان
زلیخا بود
با این تفاوت که
از جنس
ایرانیش
دوست داشتنت
را نمیتوانستی
تحمل کنی
دخترک بیچاره
اخر همه
تو را دوست داشتنی میدانستند
و تو
هرگز حاضر به باورش نبودی
اخر
هم نخواهی
فهمید
چرا خودت را دوست نداری
گاه ماه می شوی و گاه می نشینی در نور مهتاب
غریب دلت که می گردم این سو و آن سو
اشک می شوی
بر چشم گل ها
می پیچد صدای گام هایت در نسیم گرم بهار
غمگین که می شوم
ابر می شوی
در هوای غم گرفته شهر
باران می شوی
می چکی آرام از دل خسته آسمان
مرا در نمی یابی
که این چنین سرگشتگی ها را دور می زنم
نازنین فاطمه
این روز ها بی تو
بدجور تنهاییها را درد می کشم
می دانم همین جایی
خیال نیست
بودنت
در این کوچه های خاک گرفته...
که عاری اند از یک ذره حیات...
عطر گل محمدی بیهوده نمی پیچد هر صبحگاه
حس می کنم هستی ولی فاصله گرفته ای از خانه این دل سیاه
من
صدای پایت را شنیدم
ولی پیدایت نکردم
تو را نفس کشیدم
کوچه بود و خلوت
من بودم و عطری که شامه بهار را می نوازید
تو همیشه بودی در خاطر دلم
این روز ها نمی دانم چرا از من دور شدی
چرا دیگر نمی بینمت در دنیایم که زندگی اش تویی
دوباره صدای اذان می آید
دوباره آسمان و زمین دارند زمزمه می کنند
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن ...
مگر این لحظه ها
لحظه های اجابت نیست
پس چرا نمی بخشی خطایم را
سجاده را به هوایت
لبریز از نگاه نرگس کردم
دانه های سنگی تسبیح هم به دعا بر آمده اند
بی تو نماز هایم
خالی اند از احساس خدا
می رسم به سجده هایم
به هوای عطر تو آرام می گیرم
سجاده ام خیس می شود از اشک هایم
نمازم فراموش می شود
دیگر سر نمی خیزانم
همان جا می مانم تو را نفس می کشم
و بر حال دل معصیت کارم گریه می کنم
نمی دانم
کجا را بگردم به دنبال تو
این سجاده مرا
به خانه زهرا می کشاند
من این جا بی تو به خدا نمی رسم
اگر تو مرا رها کنی
خدا هم مرا رها می کند
همان گونه که نمازم
رکعت به رکعت خراب شد
آنقدر اشک ریختم
که دل تربت کربلا آب شد
خودش را به بی خیالی زده دلم
تو را می بیند بهانه پس کوچه ها را می گیرد
می رود در بی نشانی هایش گم می شود
دروغ چرا
شرمنده است از دیدنت
خجالت می کشد از خودش
از آن شب که راز قصه را باز کردی
وقت دعا زبانم گیر می کند
دیگر نمی توانم بگویم
آنقدر دوستت دارم
که بی دیدارت حتی بهشت را هم نمی خواهم
نشسته ام بی صدا میان بغض کوچه
گل کرده هزاران سال افسوس در گلخانه چشمانم
و چه شکوفا می شود درد هر دم در نگاهم با باران اشک هایم
نگاه کن حال و هوای دلم را
که از کوچه های پر از بوی سیب و نرگس تو هم اخراج شده
در گوشم نشسته صدای تنهایی ها و بی کسی ها
شاید تو دلگیری هنوز از من
من اما طاقت ندارم بی تو
باز آمده ام زیر نور ماه تو مرد روشنایی ها
من هر چه باشم
هر چقدر هم بد و با خود غریبه باشم
نمی شود که قهر شوی بامن
نمی شود که دست حاجتم را خالی بگذاری
گفتی نمی آیی
اما باز دل نگرانم
دل نگرانم مثل تمام جمعه ها به آسمان
نگاه می کنم شاید خیالم اشتباه باشد
شاید بغرد دل روز
شاید شکاف بردارد قلب آسمان
شاید دوباره معجزه شود
و نور از خورشید ظهور کند
چه بی اندازه دلواپسم
دارد دیر می شود
دارند دوباره قصه غم انگیز جمعه ها را می خوانند
دوباره قلب آدمی دارد می رود به مأوای بغض هایش
کم کم دوباره شب دارد نفس خورشید را به دست می گیرد
خورشیدی را که این روز ها
عجیب خاموش و بی فروغ شده
می رسد آفتابش گاه و بیگاه از پشت ابر
اما
گل نمی کنند
در بغض این هوا
شکوفه های سیب
سر بلند نمی کنند
گل های نرگس
چشمانم را می بندم
از خجالت تو
باور کن
دارد دیر می شود مولا
تو را قسم به آفتاب...
میدونی تو یه رابطه
وفاداری یا بی وفایی هم سخت هست و هم راحت
وقتی که با هم هستید راحت وفادار بودن ولی مردونگی میخواد وقتی دور از هم هستید به هم پایبد و وفادار باشید
وقتی دور از هم هستید بی وفایی خیلی راحت هست
اما بی وفایی اونم جلوی یار کار سختی هست
ولی گاهی اوقات در برابر کسایی که
زیاد حرف از وفاداری میزنند بهتر بجای دور شدن اول این کار کنی تا بفهمه
اون موقع که میدیدی به کسای دیگه میگه دنیای من و زندگی من و عشق من تو میدیدی تنها خودت به اون راه میزدی و وقتی تو کنارش بودی این حرفها به تو هم میزد
بهترتنها با یکی جلوی چشمش بگی دنیای من عشق من انوقت که داره اعتراض میکنه لبخندی بزن و بگو تو که برات مهم نیست همین چند دقیقه قبل جلوی چشمم به دیگری گفتی جانم زندگیم انوقت حالا اعتراض میکنی
به اعتقادم این بهترین تنبیه برای همچین ادمهایی که گفتم هست
دلداگی
میکنیم
برایه که
برای کسانی
که زیبا باشند
خوش پوش و پولدار
اگر کسی غیر از اینها
عاشقش شویم
حتی حاضر نیستیم به کسی
نشانش دهیم
برایمان افت دارد
بگویم
عاشق
ادمی
ساده و مهربان شده ایم
پول هم ندارد
اما
جالبتر اینجاست
که بجای بودن
با انها هم به دنبال
یک ادم زیبا هستند و پولدار
برای بودن با همچین کسی حاضر هستند هر کاری کنند
میدانید
به اعتقادم
هر کداممان هم خورشید و هم اسمان هستیم
و وقتی کسی را یافتیم که
کنارش به
ارامش رسیدیم
انگاه هرگز رهایش نکنیم
و به این ظواهر فانی و تمام شدنی فکر نکنیم
وقتی برای بودن با کسی که
خورشیدش نیستید
تلاش میکنید
میشود ماه اسمان تیره اش
نه ابیش
انگاه هر بار نور را باید از خورشید نزدیکش تقاضا کنید تا چشمانش را به روی خورشیدش ببندید و چشمانتان را به روی خورشیدتان ببندید
اینکار را بکنید
اخر
زمان زود میگذرد تنها میخواهم
ان لحظه که
هم اسمان خودتان را از دست دادید و هم نور خودتان را
انگاه باز هم شکایت از چه میکنید
این خودمان هستیم
که جای شکر ناشکری میکنیم
جای انچه حقمان هست
حق دیگران را میخواهیم
از خود بنالیم نه روزگار
این چه مستیست
که در نگاهت هست
این چه شوریست که
در لبانت هست
اه از این
همه شوریدگی
که به پا میکنی
کمی
ارام
بر کنارم بنشین
اینگونه
مست و پریشان
بیرون نرو
مگر نمیدانی
دوستت دارم
اینگونه
دختر
تو مرا
از خود بیگانه میکنی
و مرا با تمام رقیبان
مواجه
سر بلند کن
ای کوه
اینجا
کسی
در تنگنایی
تمام احساساتش
به تو نیاز دارد
ادمیان
توان تحمل
این غم را
نخواهند داشت
.: Weblog Themes By Pichak :.