من می گویم
تو فقط آرام گوش کن
نه این بار دیگر
حرف از گله نیست
می دانم گره تأخیر تو کجاست
و آن کجا چقدر نزدیک است به درون من
گره کار منم و همه دنیای من
که تنها جمعه به جمعه می فهمم
جای یک گل در این دنیا خالیست
تازه می فهمم
امروز با روزهای دیگر چقدر تفاوت داشت
چقدر زود به شب رسید
آسمان جور دیگری بود
انگار که قلب خدا به حرف آمده بود
دیر که می شود
غروب که می رسد
تازه وقت دلتنگی هایم
یاد موعود تو می افتم
یاد جای خالی ظهور تو
تازه می فهمم
باز هم همه اش به فکر خودم بودم و
هرگز برای تو دعا نکرده ام
این روزها عجیب سخت می گذرند
نامه که می نویسم برایت
جایش از سینه ام فراتر نمی رود
نمی دانم باید به کجا روانه اش کنم
دلم گرفته نازنین
نه از تأخیر تو
از خودم که
در این قول وفا نکردم و با دلت مهربان نبودم
نور خورشید که کم کم چهره می پوشی از نگاهم
نامه های بی نشانم به اندازه کوه انبار شده
جوابشان را از کجا بگیرم؟
باز غروب شده و تو داری می روی
مرا به کنج اندیشه های سختم می سپاری و تنها می گذاری
با نامه هایی که هنوز جز اشک چیزی بر آن ها ننوشته ام
آرام تر خورشید من
این غروب دلواپسی ها انگار می خواهند مرا به پایان وجودم برسانند
مستأصلم با این بغض
با این تنهایی
تو فقط حرف هایم را گوش کن
من از خاکی که تو بر آن قدم گذاشته ای زندگی می گیرم
از گلی که بوییده ای درس می گیرم
تو فقط میان گل های آفتابگردان
که مدام چشم به شمس الشموس فاطمه دارند
راز دردهایم را بنویس
حالی ام شده که دیگر این روزها
تأخیر تو تنبیه دل هاست
که به خود نمی آیند
تمام نماز های ظهرم
عطر دعای آل یاسینت را گرفته اند
غرق خدا نبوده ام هیچوقت
نماز را بی حضور او به سر آورده ام
و اشک ریختم
و تو که هنوز مستم از عطر زیبایت میان سجاده ام
هنوز نمی دانم کجای من ایستاده ای
من قفط یاد گرفته ام
در جستجوی تو باه آسمان نگاه کنم
و با هوایی که می ترسم برای تو ماندنی نباشد
سخن بگویم
سکوت شب را دوست دارم
میشود به این فکر کرد
که چقدر در زندگی
شاد یا غمگین هستیم
اگر منصف باشیم
میبینیم
بعضی از
غمهایمان
دلیلش خودمان هستیم
نه ادمهای اطرافمان
قلب ادمها مهربان هست
اما
گاهی در پس حوادث روزگار فراموش
میکنند
چه قلب مهربانی دارند
فراموش میکنند
چقدر میشود
لذت برد از زندگی
و در فراسوی حوادث
گاهی
خودشان را
و تمامیت خویش
را از یاد میبرند
ساده نگیر که ساده بگذریم
ساده تمام نمی شود
قصه غصه های ماه
تاریک تر می شود این شب سیاه
صورت ماه را ببین
کبود و درد کشیده است
قصه غصه های او سر به فلک کشیده است
پیچک درد رسیده تا گلوی یاس فاطمه
شب شکن است و بی دفاع
گوشه شب خیمه زده!
رهروی خاموشی شهر
به آسمان بسته نظر
راز و نیاز می کند
عقده دل باز می کند
ساده نگیر
ساده نبین
خواب آفتاب را
این شب پر سکوت و نا تمام
تمام روز های ماست
این سیهی و تیرگی
چادر پاک مادریست
که عطر یاس می دهد
و زیر باران خدا کعبه عشق می شود
ساده نبین
دست خدا این حرم سیاه را به شب سپرده است
و شب ببین که با سکوت مبهمش
محرم راز می شود
راه وصال می شود
ساده نبین
تواتر رویش نرگس و شبنم چشم آسمان را
ساده نبین که ساده نیست
این همه بود را ندیده ایم
وقتی که غم زیاد می شود
آدمی بیشتر به غصه ها خو می گیرد
یکی یکی پستی ها وبلندی های روزگارت را شمردم
بعد از رفتن پیامبر
بعد از رفتن زهرا
بعد از تنها نشستن با یتیمان فاطمه
بعد از حضور در خانه ای که دربش سوخته
و دیوارهایش دیگر سفید نمی شوند
بعد از همیشه غریبانگی در کوچه های شهر نفاق و کین
بعد از آنچه که دیگر نمی دانم
اما لحظه لحظه درد آورش را این روز ها
در نگاه باران می بینم
کارد به استخوانم رسید
نمی دانم صبر تو از جنس چیست؟
من کم آورده ام
نمی دانم به چه چیز این زندگی بی هیاهو مدام می بازم
و گلایه دارم از خستگی
از ظلم
از حقوقی که باید باشد و نیست
حقوقی که حتی نمی دانم چیست
این جا من زندگی را هم به ستوه آورده ام
حالا دیگر زندگیست که نمی داند من چه از جانش می خواهم
من مانده ام تو چگونه از چاه به ماه رسیدی
و من بی غصه و بی کشیدن ذره ای از سختی های جانکاه تو
خود را این چنین باخته ام
من رفیق بامرام غم ها شدم
تو به جای غصه ها
یار خدا شدی
ساده بگو باران
ساده بگو آنچنان ساده که می باری
من زیر اشک های تو امروز تا خدا پیاده رفتم
در خانه اش باز بود
خجالت کشیدم
بگو باران
نمی خواهم تا ابد پشت این در غریبه بمانم...
نمی دانم چرا با این که در قنوت دستها به سوی تو دراز می شوند
در سجده هایم به تو نزدیکترم
تو کجای من ایستاده ای بهترین؟
که در این زمزمه ها با تو و در نزدیکترین لحظه ها به خاک
حتی چشمانم هم با تو سخن می گویند
نکند نشسته ای در نور دیدگانم
خیس حقیقت اشک هایم می شوی
می رسی از اشک هایم به دلم
و بی پروا مرا باور می کنی
میان سجاده کوچکم
دریا می شوی و من عاشقانه در تو غرق می شوم
از خودم دور می شوم آنقدر
که در یک جای بی نشان گیر می کنم
همان جا می مانم هاج و واج
آن جا که دیگر واژه ها را قدرت گفتن نیست
می بینمت آنقدر بزرگی که
من در برابرت ناچیز می شوم
من وجودم
منی که تازه می بیند هیچ نیست
می شکند، کوچک و خوار می شود
آنقدر ناچیز و حقیر که در وجود تو جای می گیرد
می شوم ذره ای از تو
همان ذره که باید بازگردد روزگاری به سوی تو
و چه لذت بخش است این خواری
بعد این مستی دیگر به خود نمی آیم
من می مانم و چادر نمازی که لبریز از عطر خدایی توست
و تو می مانی با همه من که هیچ نیست
در سوز ثانیه ای که دلم را دنیا می گیرد
دوباره بازمی گردم به زمینی که زندان من است
باز حیرانی مرا در خود می کشد
نگاهم به آسمان می رود بی اختیار
حس می کنم خانه تو آنجاست
آن دور ها
در پس ابر ها
همان جایی که به نظاره ایستاده ای
اما من
تو را این جا دیدم
در عطر خاک
نزدیک نفس هایم
راز قصه کجاست که همین خاک
مرا تا عرش کشید
و تا به خود رسیدم به زمین افتادم
من تو را همین جا دیدم
اما انگار گم کردم نشانی لحظه ای را
که تو را یافته بودم
من حیرانم ...
نمی دانم کجای من لغزه دارد
که دیگر عطر خاک
مرا به کعبه گاه عشق تو نمی رساند...
اگر آسمان اشک می ریزد
اگر گلی می خندد
اگر دلی می شکند
اگر پرنده ای در قفس می میرد
اگر دنیا را سیاهی می گیرد
مثل این شب ها
که آسمان می بارد...
و زمین بی اختیار می لرزد از تکاپوی درونش
و از آرامش انسان ها قربانی می گیرد
همه از غصه تکرار لحظه هاییست
که آسمان و زمین همیشه شاهدش بوده اند
این شب ها همه چیز قصه دارد
گلوی آسمان را بغض گرفته
روز ها ساکت و ملول نگاه می کند به زمین و
شب ها دور از نگاه آدمها در سیاهی تا می تواند اشک می ریزد و اشک می ریزد
گویی که می خواهد همه آبی های حضورش را سیاه و تمام کند
و زمین را با سیل اشک هایش از زیر پای آدم ها نجات دهد
یک شبی از همین شب ها
که ستاره ها در آغوش مهتاب آرام بودند
یک شب شوم که سحر از خواب شبانه بر نمی خاست
نامردانه به خانه ماه زدند
خورشید را به آتش کشیدند
و دل ماه و مهتاب را داغدار کردند
یک شب که تاریکی بیداد کرده بود
از سوختن خورشید طلای بهشتی
قلب زمانه نورانی شد
دل عالم و آدم لرزید
هیچکس اما راز قصه را نفهمید
از آن شب که ماه، خورشید را شبانه در آغوش خاک به آرامش سپرد
بی خانه و آواره شد
در شبی خاموش به زمین آمد
و تصویرش حک شد روی آبی اندک در انتهای چاه
از هق هق و اشک های دردمندانه ماه
چاه خشکیده به بغض افتاد و جوشیدن گرفت
از آن شب آسمان وزمین بی قرارند
و چاه سال هاست که می گرید
این شب ها گریه آسمان
از مرور خاطرات تلخ ماه است
و این روز ها که می بینیم
از دوران بی اختیار سر زمین
پس از آن حادثه شوم است
دنیا برایش مثل خاکستر شده
تاریک و روشن می بیند همه چیز را
منتظر است که محشر شود
و عقوبت شود به خاطر گناهش
به خاطر این که از هم نپاشید و ویران نشد
و اجازه داد مهتاب و ستاره ها بی مادر شوند
سالیان است که زمین دیگر خورشید ندارد
و این روزها تا ابد روزهای عزاداری ماه است
آسمان با اشک هایش پس ار آن فاجعه آتش و وحشت
می گوید فاطمیه هنوز تمام نشده
فاطمیه تا ابد بر پاست
اگر فاطمی نباشیم
آن خورشید که معجزه می کند
و داغ از دل ماه بر می دارد دیگر نمی تابد
دیگر روشنی نمی آید ....
.: Weblog Themes By Pichak :.