و به انتظارت می نویسم
و عاشقانه به شوق نگاهت می نویسم
منجی دل ها یادت رفت باز منتظرم
نه تو یادت نمی رود
من فراموشکار شده ام
جای پای تو هست اینجا
روی این دل سیاه و مردابی
آمدی دیدی وقت ندبه در خوابم
دلت نیامد بیدارم کنی
آرام گذر کردی از من
نرم و بی صدا
فقط عطر حضورت را شنیدم و مدهوش تر خوابیدم
چقدر حرف داشتم این جمعه با تو
اما حال فقط سکوت مانده و خاموشی و غم
شبت بخیر زمین
خواب رفت چشم آفتاب
باز هفت روز دیگر
اضافه شد به وعده های انتظار
ماه زیبای جمعه ها باز هم ستاره شد
کو تا جمعه ای دیگر
کو؟؟؟
کجای این آسمان را بگردم برای تو
زیر لوای تو نفس می کشم و نمی شناسمت
چگونه سالارم؟
برای تو معما نیست
که چگونه تو را گم می کنم؟
تو را که خورشید عمرم می شوی و هر روز به بهانه تو زندگیم ورق می خورد
و شب تا نبینم روی ماهت را در سینه آسمان سحر نمی شود روزگارم
تو بگو من تو را گم کرده ام
یا خودم را که خیال می کنم
جز تو هیچ در زندگی نخواسته ام
خود را فریب می دهم
اما تو که می دانی حقیقت را
خاک این دل
انگار قسمت ندارد آدم شود
می بینی این خطوط ساده نا نوشته را بالای سرم؟
گوشه چشم هایم؟
از بس که اشک ریختم و
دل به خیالت سپردم این گونه شد
حرف هایم
زیر باران نیاز تو
نقطه به نقطه پاک شد
می شنوی مرا
من در کوچ نگاه تو هر دم جان می سپارم
و بی آنکه زندگی کنم نفس می کشم
مولا می بینی
التماس دعا دارم
جایی باز کن برای من در صف منتظرانت
مگر چه می شود سیصد وسیزده
یکی زیادتر شود؟؟
باز بیدارم نکردی صبح، وقت دعا
باز بیدارم نکردی برای نماز
نه
نگذار تمام خستگی هایم را بهانه کنم؛
برای جا ماندن از قافله عشق تو
نخواستی باشم
نمی دانم چه گناهی پیاپی مرتکب می شوم این روز ها
که دوست نداری
تکبیر هایم برسد به تکبیر او
و قنوتم به آمین فرشتگان
می دانم دلگیری از من
بی دلیل نیست که به خانه ات راهم نمی دهی
چندین صباح است دیر می شوند نمازهایم
و رکعت به رکعت
صرف حرف زدن با غیر می شود نه با تو
تازه بعد از آخرین تکبیرمی فهمم
دوباره از دست رفت تمام وقت اندکی که برایت گذاشته بودم
نگاهم غمگین خود را مرور می کند
ولی نمی تواند پی ببرد کجا اشتباه کرده که این چنین مجازات می شود
نگذار دور بزنم خودم را
ساده بگیرم
ساده می بازم
همه چیز را
بگذار پیدا کنم گره کارم را
آن چیز را که این چنین فرصت با تو بودن را ازمن گرفته
هر شب
وحشت زده از خواب بیدار می شوم
احساس دینی آزارم می دهد
نگاه می کنم هراسان دور و برم را
نمی بینمت
اما یقین دارم
تو از آسمان آمده ای تا من
نشسته ای بالای سرم
از خود سوال می کنم و هراسان جواب می دهم
نماز که خواندی
ذکر هایت را هم که گفتی
پس چیست که آرامش قلبم را این چنین می گیرد
التماست می کنم باز ببخشی مرا
فرصتم دهی تا فردا
اما فردا هم همین می شود
و تو که می رسی هر شب و در تاریکی به قلبم
باز دلشکسته باز می گردی از من
می دانم آنقدر بی رمق هستند ذکر هایم
که نمی رسند به آن بالا
به درگاه تو
و تو هر شب
می آیی این همه نزدیک به من
که بشنوی صدای اذکار بی جانم را
می خواهی به رخ شب بکشی که بیهوده زنده نیستم
اما من گرفتار شب سیاه درون خویشم
انگار نمی خواهد آفتاب ببیند این دل
هر روز دارم تاریک تر و بی ستاره تر می شوم
دلم سخت شکسته از بدی هایم
و شرمنده ام باز بیشتر از همیشه به درگاه تو
دیشب تا قرآن گشودم
دیدم که گفته ای همه گناهان را می بخشی
گریه ام گرفته خدایا از بزرگواری ات
چگونه امیدوارم می کنی
فقط با یک جمله
و من مدیون تو می شوم یک عمر
دلم نمی خواهد دیگر شب شود
یاری ام کن تو را پیدا کنم در روز هایم
یاری ام کن ...
بعد از این سلام سرم را به سجده ای دیگر خواهم سپرد
به این عطر یاس که در تمام نمازم پیچید و دلم را
در به در به کوچه عطار های مکه کشاند
وقتی به سجده رسیدم
صدای تکاپوی قلب دنیا را شنیدم
عاقبت دیدم لحظه ای را که خرسند است تمام روزگار
لحظه ای را که خدا لبخند می زند
و دل مرد خدا در اوج دلواپسی هایش آرام است
ماه دارد شکوفه می زند در آسمان سحر
صدای لالایی نور می آید
صدای گریه های شیرین کودکی که
هم رسالت و هم امامت را مادری خواهد کرد
یکی دارد می آید
آرامِ آرام
با دستان فرشته ها
در نوری از جنس تقدس و طهارت
به دامان زمین
به دست مادری که دیگر درد ها را فراموش کرده
و در این لحظه های باشکوه
هم فرزندش را از دست خدا می گیرد
هم سند حضور در بهشت را به پاس مادریِ این چنین یاسی
یکی آمده
پاره قلب مرد تنهای عرب شود
یکی آمده
جبران کند روزگار یتیمی ها و بی کسی های پدر را
و ببخشد با همه کودکی هایش
لاوصف ترین عشق های مادرانه را به قلب زخمی او
یکی آمده همه چیز را به سامان برساند
اسلام را
امامت را
سعادت را
آمده تا رسالت پدر را تمام کند
و صف نمازگزاران مسلمان را به طول و وسعت تاریخ فراخی دهد
یکی آمده
بیاموزد راه و رسم لبیک گفتن به حق را در جوانی
آمده جهاد کند در یک شب
با دست خالی
با سپری محکم از ایمان راستینش
و چادری که نشسته بر قامتش
و نهایت حجاب را تفسیر می کند
چادری که نمی گذارد نامحرمان ببینند دستان خدا چگونه او را نگهداری می کنند
دستان خدا را که آمده او را به میهمانی آن بالا ببرد
او آمده تا یک شب
همچون نزول نورانی اش از آسمان
با نور و هیاهو از زمین برود
آمده تا اسطوره ها را بی معنا کند
و بگوید عشق این جاست
اینجا که خدا برای کسی عاشقی می کند
با تو حرف تا قیامت امتداد دارد مادر سادات
تو که نمازم را گرفتی به عطر مقدس حضورت
بعد نمازم هم تا خدا با من باش
در شبی آتش به پا کن با عشقت و بسوزان وجودم را
در رکاب مولایمان
همچنان تو که پیشاهنگ شدی برای دفاع از مولایت
باران نیا
آمدنت به شستن بغض دنیا کفایت نمی کند
تقلا نکن
سیل به راه نینداز
فقط زمین را مردابی تر می کنی
همین قدر باتلاق
برای زوال رفتنم
برای مردنم کافیست
به حال من گریه نکن
غصه نخور
تو از آسمانی
حیف است این جا
بر جان تشنه من بنشینی
با تو بودن
دل آسمانی می خواهد
من ندارم
شریک اشک هایم نشو
تنها ماندن هایم دلنشین تر است
یک روزن نور دارد این تنهایی
حس می کنم وقتی شریک ندارد درد هایم
خدا خودش می آید
یواشکی
بر دلم مرهم می گذارد..
وقتی که گریه بی حالم می کند..
جای دست هایش اینجاست
نزدیک گلویم
هر چه نوازش می کند اما
بغض هایم گلوگیرتر می شوند
نیا بال پروانه ها را خیس و سنگین نکن
برای من دیگر چیزی نمانده تا خدا
می خواهم از پیله تنم فرار کنم
این جا
این بغض ها
نای زندگی نمی گذارند
اگر این پیله بشکافد
پرواز یاد می گیرم
نیا زنده نکن ریشه هایم را
نمی خواهم باز بیشتر از این با زندگی عجین شوم
دلم تا بی نهایت برایت تنگ شده
نمی دانم چگونه راضی ات کنم که مرا به ملاقات قبول کنی
هیچ چیز نمانده در این زمین
که مرا به تو پیوند دهد
فقط همین را دارم
همین سجاده و این تسبیح که عطر کربلا می دهد
دست هایم را تا آنجا که توانسته ام بالا گرفته ام
و با تمام وجود گفته ام
ادرکنی یا الله
نمی دانم چرا فرجی نمی شود
همان قدر که من از زمین دلخسته ام
زمین هم برایم روترش کرده
مانده ام بی اجازه صاحب خانه در ملکش
و می دانم این صاحبخانه دیگر به ماندنم راضی نیست
نه هوس پرواز کرده ام
نه خورشید می خواهم
نه باران
هیچ چیز نمی خواهم
همین زندگی برایم کافیست از نعمت هایت
دیگر آرزویی ندارم
جز این که دست هایم را بگیری
و چند لحظه آسمانی شوم
می خواهم دلم مثل ابرهایت شود
دلم می خواهد
یک شب باریدن دیوانه وار را نصیب قلبم کنی
بکش مرا بالا تا خودت خدایا
گرفتارم این جا
گرفتار زمینی که دیگر جا ندارد برای ماندنم
و پر از کسانیست که چشم هایشان بسته است برای ندیدنم
مرا مهمان آسمانت کنم
آسمانت را بی پرنده می خواهم
بی صدا
می خواهم فقط صدای تو را بشنوم
که عمری در زمین صدایت پیچید و نشنیدم
می خواهم همه غصه هایم را برای تو فریاد بزنم
این جا در این زمین
زودتر از آنکه حرف از دهانت بیرون بیاید
در دهان غریبه ها می پیچد
اگر فریاد کنم
می گویند دیوانه است
دلی پر از حرف دارم و چشمانی که تا کجا
سوز و التماس اشک دارند
در خانه ات را به رویم باز کن
اینجا عجیب غریب مانده ام
نه جای رفتن دارم
نه جای ایستادن
حالا که این سجاده را فقط و فقط برای تو باز کرده ام
دستانم را بگیر
با وضو
با تمام قربتم مرا به آسمانت ببر
گمم کن
لای تاریکی های ابر ها
دیگر نمی خواهم پاهایم به زمین برسد
دلم می خواهد
در سکوتم
با صدای لالایی تو این بار بخوابم
نه با صدای دلم
که تقلا می کند
برای فراموشی به رویا بسپاردم
خدایا این پایین رویایی ندارم
همان جا خوب است
همان جا که اگر گریه کنم
اشک هایم به زمین هم برسند
همه می پندارند باران است
خدایا دیگر پایم را نرسان این جا
دستهایم مال تو
قلب و جانم هم برای تو
راحتم در این خانه که نزدیک توست
بگذار بخوابم در آغوشت
دیگر دنیا را نمی خواهم
و تو که آغازی بی پایان داری
و همچون شاهرگ حیات، زندگی را تحت فرمان نگاهت گرفته ای
و تو که او می نامندت و با همه آشناییت برای همه غریبی
تو که سالیان است چشم ها را به انتظار خود و دل ها را به صبوری عادت داده ای
ای که غریب به نظر می رسی و به اشتباه غایب
ای که حاضری در همه جا
این روز ها یک چیزی فراتر از زندگی ای که خدا برایم خواسته
قلبم را به تپش وا می دارد
دلم پر تلاطم است اما طوفانی نیست
دریایی آبی شده که موج ها را عاشقانه می رقصاند
هوایی شده
بلندای موج هایش می رسد تا غروبی از آن توست
تا غروبی که شب ندارد
می رسد
انگار می خواهد تا آسمان خدا به پرواز در آید و پوست بیندازد
خوشحالم
خوشحالم که این روز ها مکرر فاطمیست
و می دانم تا تو صاحب زمانه ای
تا ابد فاطمی خواهد ماند
چشم هایت خندان است این روزها گل نرگس
و چه زیبا می خندی
آنقدر زیبا که انعکاس لبخندت در بیکران آسمان دیدنیست
آنقدر زیبا می خندی که زندگی را هم به لبخند واداشته ای
گل باغ فاطمه
سعی کردم شریک غمت باشم
در روز های تلخ گذشته
در روز های سوگواریت به پای یاس
با تو گفتم
از اشک هایت نوشتم
تا اگر دل ها با تو نیستند
لااقل ببینی که قلمها با توأند و برای تو می نویسند
من واژه به واژه زندگی می کنم
با نام تو
و آرامش می گیرم در هوای تو
گریه که می کنم در غروب هایت
همه غصه هایم از روزگارم می روند
انگار دوباره متولد می شوم
انگار صاحب اشک هایم که تویی
می شویی همه بغض ها را از دلم
ببین این روز ها را
که گل از گل یاس ها می شکفد
وقت آن است که لباس سوگواری از تن بر کنی
یاس ها همه پیش از موعود به شکوفه نشسته اند تا لباسی برازنده به تن تو بپوشانند
فاطمه ای که ولایت را پشتیبانی کرد
دوباره دارد به زمین باز می گردد
به جشن شکوفه ها
او فقط لحظه ای چشم از دنیا بست تا آسمانی را به نام خود کند
فقط از زمین رفت تا قلب زمانه را از آن خود کرد
سیاه نپوش دیگر
آرامش جان فاطمه
بهار تازه دارد در این روز ها که دارند بهشتی می شوند، فرا می رسد
این روز ها دیگر نمی خواهد به پای جمعه شدن انتظار کنی
دل ها آنقدر آماده اند و گوش به ندای اجابت آسمان ها سپرده اند
که روزگارشان جز جمعه روزی ندارد
این جشن فرصت خوبیست برای شکوفایی نرگس
بهار شده
اما تو که بیایی بهار کامل می شود
درجشن پیچش عطر یاس
منتظر قدم هایت نشسته ام
منتظر ندای انا مهدیت
بپرس کیست که یاری ام کند
و من دست بالا کنم
و ببینم که می پذیری دست عهد مرا
راستی چقدر شیرین است با تو یا علی گفتن و وفای به عهد
گل وجودیمان را
تقدیم میکنیم
به ادمهای مختلف
غافل از اینکه
این گل اول از همه
مال خودمان هست و بعد مال
کس دیگر نه این همه ادم
کاش برای
گل وجودمان بیشتر ارزش قائل بودیم
صبر کنید
ادمها
اینجا
کسی در انتظار
در سکوت نشسته
اما
هنوز نمیتواند راه را بیابد
شاید
گم کرده راه را
نمیداند
در این تنگنای بلاتکلیفیچه زیبا رها شده
و تنها
در سکوت چشم انتظار هست
در تنگنا حوادث
اگر بترسی
تنها شکست میخوری و اگر
بخواهی مبارزه کنی
تنها
باید راه و روش
مبارزه را بلد باشی
یعنی ان وقع که
باید
شکست را قبول کنی
سر سختی نکنی
و ان موقع
هست که میفهمی
بزرگی روح یعنی چه
چه زیباست وقتی عاشق
هستی و معشوق در کنارت باشد
و چه سخت میشود
عاشق باشی
و معشوق کنارت نباشد
انگاه
تنها
درد میکشی
دردی که به سادگی
درمان نمیشود
.: Weblog Themes By Pichak :.