سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 7:59 عصر | نویسنده : nargesss

عادت کرده ایم همیشه به آنچه نداریم فکر کنیم و حسرت بخوریم

ذهنمان پر شده از هزار ای کاش 

کمی فکر نمی کنیم به اندیشه و نگاهی که این همه زیبایی را به این خوبی می بیند

برای لمس این همه ای کاش باید کمی به خود جنبید

شفیره نباشیم

پروانگی زیباست

و هوای اندیشه زیباتر

پرواز کن تا دستت به ابرها برسد




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 6:58 عصر | نویسنده : nargesss

کنار حوصله ام "بمان"

اگر نباشی "دلم" که هیچ.،

دنیا هم تنگ می شود...

 




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:31 صبح | نویسنده : nargesss

 

می دانی...

یک وقت هایی خدا هم می خواهد تو برای خودش گریه کنی..

یک وقت ها فقط برای او دلتنگ شوی و از ته دل صدایش کنی.. " کاش اینجا بودی"..

گله نکن از او که دعاهایت دیر مستجاب می شود ..

او هم دلش می خواهد لااقل چند لحظه ای را خالصانه کنارش باشی..

او می داند زود حاجت بگیری..

زود زود هم می روی...

 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:13 صبح | نویسنده : nargesss

انتظار سخت است.. فراموش کردن هم سخت است..

اما اینکه ندانی..

باید انتظار بکشی یا فراموش کنی..

از همه سخت تر است...




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:11 صبح | نویسنده : nargesss

به کسی عشق بورز..

که لایق عشق تو باشد نه تشنه عشق..

چون تشنه عشق روزی سیراب می شود...

 

ویکتور هوگو




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:7 صبح | نویسنده : nargesss

با خودمان می گوییم..

عادت می کنیم..

و با صراحت زیادی ..

این جمله را تکرار می کنیم..

آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد..

این است که ..

به چه قیمتی عادت می کنیم؟..




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:4 صبح | نویسنده : nargesss

حقیقت انسان به آنچه اظهار می دارد نیست..

بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که ..

از اظهار آن عاجز است..

بنابراین اگر خواستی او را بشناسی..

نه به گفته هایش..

بلکه به ناگفته هایش گوش کن...




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:2 صبح | نویسنده : nargesss

کوچک باش و عاشق..

که عشق می داند..

آئین بزرگ کردنت را...




تاریخ : پنج شنبه 91/12/3 | 11:0 صبح | نویسنده : nargesss

به امید فردا روزمان را شب می کنیم..

و هیچوقت یادمان نمی ماند که فردا همین امروز است..

دنبال چیزی می گردیم که نمی دانیم چیست..

یا می دانیم و می ترسیم بگوییم..

اسمش را گذاشته ایم فردا...




تاریخ : چهارشنبه 91/12/2 | 6:48 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری