دل نوشته هایم رنگ شادی و امید می گیرند
بهتر می بینم که هنوز سهمی دارم در جغرافیای هستی
و فرصتی برای زیستن
تازه می شود هوای دلم
آنقدر خوب می شود حالم که دوست دارم پرواز کنم
تا انتهای آسمان
و از نزدیک ترین فاصله با خداوند سخن بگویم
با خدایی که همیشه هست
خدایی که همیشه فراموشش کرده ام مگر وقت نیاز...
خدایی که اگر صادقانه یادش کنم
آرامشی دلنشین نثار همه وجودم می شود...
روزگار دلم برایت می سوزد که همه می گویند بد شده ای
تو بد نشده ای نگاه آدمهاست که تو را بد می بیند
اشتباه می کنند تو را بی رحم و نامرد می خوانند
آنچه که بد شده مرام آدم هاست
نباید تو را سیاه دید و تقدیر را تنگ نظر خواند
لحظه ای کافیست برای تفکر
برای آن که گمشده های خویش را دوباره پیدا کنیم
چقدر پیچیده شدم یکباره
آنقدر که خود را به راحتی در رازهای درونم گم می کنم
انگارعوض شده ام
یکی دیگر شده ام که حتی در آئینه هم به زور خود را می شناسم
من وجود من در آرزوهای دور و درازم که در شأن من نبود تحلیل یافت
اگر گیر می کنم..
سکوت می کنم..
و گاه توان رفتن از پاهایم سلب می شود و بی اراده می ایستم..
گیج می مانم و نمی دانم چه شده...
ایراد به زمانه نیست
من خودم رشته عشق حق را در تبانی با عشق های پوشالی تباه کردم
ملامتت نمی کنم زمانه
تو خوب دوام آوردی با هزاران هزار انسان مانند من
که نتوانستند بر عشق خویش برقرار بمانند
ما خودمان بد شدیم با صاحب زمانه
او به حال خودمان گذاشت ما را
عیب ها و نقص هایمان را از همگان پنهان نمود
ما هم به اشتباه گناهانمان را نوشتیم پای تقدیر
یادمان رفت روز حسابی هم هست...
نمی شود بی وقفه شاد ماند..
برای اندیشیدن به جبران شاید فرصت چندانی نمانده باشد...
وقتی دلم خسته می شود، تنها تویی که مخاطب دل نوشته هایم می شوی
چقدر صبوری که تحمل می کنی مرا با این همه گناه
چقدر عادلی که نمی گذاری کسی ببیند عیب هایم را
نمی گذاری تضعیف شوم در بین مردمی که بهترند از من
در بین مردمی که دستاویز می خواهند برای به زمین زدنم
می دانی هیچ کس تحمل یکی چون مرا ندارند
باز هم بین خودمان باشد
خدایا حتی خودم هم حاضر نیستم آدمی مثل خودم را بپذیرم
تنها تویی که با مهربانی پناهم می دهی
دلم شرمسارانه بند آن لحظه ایست که استغفار می کنم و تو با خوشحالی می پذیری
آسمان و زمین می گویند
که این بنده باز هم خطا می کند، خدایا فرصتش نده
اما تو ترحم می کنی بر من و می گویی او که جز من کسی ندارد
اگر وابگذارمش به کدام سو برود
باز فرصت پاک بودن را نثارم می کنی
در حریم امن خود جایم می دهی و نمی گذاری زندگی تلخ شود برایم
نمی گذاری آرزوهایم به یأس برسند
می گذاری باز آرام باشم، زندگی کنم و زیر آسمان تو از زنده بودن لذت ببرم
و در این فرصت دوباره باز هم من
افسانه می نگارم با خوشبختی های پوشالی
دوباره به دنبال طمع خویش
به هر راه قدم می گذارم
جز آن مسیری که تو برای سعادتم نشانه کرده ای
خداوندا چقدر سخاوتمندی
که می بینی با خطاهایم حسابی عجین شده ام و با این حال
اجازه می دهی به روحم باز بیداری را تجربه کند
وامید داشته باشم برای جبران...
هرگز نفهمیدم
این همه بهار پیاپی و این همه فرصت زندگی دوباره
برای چیست؟
مثل همیشه دیر به خود آمدم
سیصد و شصت و پنج روز دیگر هم تمام شد...
این جمعه هم به انتها رسید
باز هم نیامدی بهترین من
دلم خیلی گرفته بود امروز
ترسیده بودم از این روزهای ابرگرفته و تاریک
سرم پر از سوال بود ...
که آیا روزی من هم لایق دیدار روی ماهت می شوم؟
یا نه ... می آیی در روزگاری که دیگر نیستم
غرق فکرهایم بودم
که ناگهان نور خورشید مستانه از پشت شیشه، چشمانم را نوازش گفت...
او ظهور کرد در آسمانی که بس پر ابر بود
جایی برای تابیدنش به نظر نمی رسید
دلم آرام گرفت
چون ناخواسته از بازی ابر و خورشید به یاد تابش نور امامتت از پس ابرها افتادم
سالار من
دلم آگاهست که اگر ظهورت علنی نیست
لااقل میان مایی و می شنوی حرف های دلمان را
مولای من تو خوب می دانی
راز این دل ها را
و من می دانم این دل هرگز لایق خواندن نامت نخواهد شد
مولای من می دانم هر جمعه که می گذرد
تو چشم انتظار تر می شوی از ما
تو دلت دوران پاک بازی های علی را می طلبد
احقاق حق فاطمه را در روزگاری که بدتر به سوی تباهی رفته از دوران جاهلیت عرب
مردانگی های عباس را...
مولای من این دنیا دیگر جای زندگی نیست
با خدا و قرآن می جنگند
چه صبوری که می بینی
چه صبوری می کنی که نفرین نمی کنی ما را
مولا سرم سیاهی می رود از شرم دورانی که برایت ساخته ایم
و می دانم خود ساختن آغاز ساختن جامعه ایست که تو را بخواهد
و مولایم می دانم
که هیچ نیستم و هرگز نتوانستم و هیچگاه نخواستم
فقط صدایت زدم که میهمان شوی
بر سر سفره ای که نانش از گلوی تو پایین نمی رود
از بس گناه کرده ام...
از بس به عمد به اشتباه رفته ام...
مولایم نمی دانم با چه رویی بگویم دلتنگت هستم
ولی هرگز در جستجویت نبودم
هرگز آن نامه اخلاص را از جان و دل برایت نفرستاده ام
که باورم کنی و قدم بگذاری
بر سر خانه چشمانم
اما مولایم
عاشقانه دوستت دارم
باور کن عزیز زهرا...
بزرگترین مرد عالمی و مخاطب کوچکترین بنده خدا شده ای
مولای من ببخش جسارت می کنم
نرگس بی شما آرام ندارد...
جز شما کسی ندارد که این چنین صبورانه به پای درد دل هایش بنشیند
اخم نکند...
نرنجد...
بداند غفلتم از سادگیست...
مرا ببخشد و هرگز تنهایم نگذارد...
ببخشید مرا مولا
جسارت می کنم میان حرف هایم
ببخشید که مدام شکوه می کنم از نیامدنتان
می دانم دنیا باید برای حضور شما آماده شود تا بیایید
می دانم خداوند اجازه نمی دهد مردی از تبار احمد
ظهور کند در میان مردمی که قدر حضورش را نمی دانند
اگر می دانستیم که دنیا را این چنین
صرف خودخواهی هایمان نمی کردیم
نامش را گذاشته ایم زندگی
ولی زندگی آن نیست که از تو و خداوند و قرآن جدا باشیم
و به هر چیز برسیم جز حساب آخرتمان
کاش دست خالی بودیم در آخرت ولی
دستمان گیر گناه و آلودگی نبود
این دست ها و این چشم ها،
این تک تک جوارح که باید گواهمان باشند در روز جزا
مولای من می دانم که سر افکنده خواهند ماند
از اینکه عمری در رکاب من بوده اند
آن چه از پیش فرستادیم برای روز عقبی
فقط شیطان را به کامش رساند...
پیروز شد در نبرد با آدم
ولی خدای مهربان و آمرزنده ام
من نمی خواهم زندگی ام به کام ابلیس بگذرد
نمی خواهم روز حساب
آنچه از عشق خدایی که در وجودم نهادی
آنقدر سیاه و چرکین شده باشد
که فرشتگان وا بمانند این چیست که برایت از دنیای خویش آورده ام
خدایا استغفار می کنم به درگاهت
به نماز حجتت ما را ببخش...
مولای من
می دانم نزدیک کعبه ای و وقت نمازت نزدیک شده
کاش با تو یکی می شد لحظه های تسبیح و سجده هایمان
چقدر زیباست لحظه ای که بانگ تکبیرت در گوش ملائک می پیچد
التماس دعا مولا
جز تو کسی نداریم که سعادت ما را از جان و دل بخواهد
خیلی دعا کن برایمان
ثانیه ها می شود آرام تر؟!!!
به کورس نشسته اید انگار بر سر اتمام این زندگی
تا می آیم آسمان را بجویم
ابر می آورید و تاریک می شوید
نمی دانم برای چه...
می خواهید امید روشنی را که در تمام زندگی با من بود به سایه بنشانید؟
می دانم بسیار حقیرتر از آنم که در پی نشانه های او باشم
آن هم با این چشمان ظاهر بین...
اما دلم از تکاپوی بهار و از پیاپی آمدن و رفتن این فصول
دلواپس است
چقدر زود مرا به اینجا کشاندید
به آخرین لحظه ها
شاید این روزها نزدیک پایان عمر من باشد اما
دنیا تا او نیاید به پایان نمی رسد...
و همین آرام و صبورم می کند...
نمی دانم
شاید شتاب می کنید
که زودتر به او برسید...
به لحظاتی که دیگر کسی بدی آدم ها را به پای زمانه نمی نویسد
به ثانیه هایی که روزگار مست عطر آل عبدالله و شور حسینی شود
شاید شما هم از انتظار خسته اید
انگار تمام هستی یک سر عاشقانه چشم انتظار و غرق التهاب آمدنت هستند
نمی دانم...
یک جوری شده زندگی...
مثل جسمی که روح ندارد
مثل رودخانه ای که جریان ندارد
مثل آفتابی که رمق ندارد
مولا جانم
تو را کم دارد این زندگی...
مصرع آخر شعر هستی تویی...
تا نیایی این عمر معنا نمی گیرد
می نویسم برای روزگاری که نیستم..
برای روزهایی که جز یک کفن و قدری خاک که با تمام توان در برم گرفته
دارایی و جایی ندارم
می نویسم برای تو که امشب میهمان سرزمین منی
نمی دانم کدام گوشه صحن این حرم نشسته ای
ولی می دانم عاشق ترین مرد خدایی
برای تو می نویسم
که لحظه ای فراموش نکردی رسالتت را
جمعه ای نشد که سر نزنی به وادی الوداع حسین و تجدید عهد نکنی با او..
یابن الزهرا
برای تو می نویسم که بهترین مرد خدایی
آغاز کلام سلام است
پس
سلامی از جان و دل وصیت می کنم برای لحظه لحظه هایی که زنده ام
و پس از مرگم تا مادامی که قیامت بر پا شود و حشر و حساب فرا رسد
در دمادمی که قرار می گیرم در حضور خداوند،
در محضر زهرای اطهر
در حضور مولای قلبم علی
که شیعه اویم و آرزو دارم مرا بپذیرد به کنیزی و کوچکی
یا مولا یادتان باشد چهل صبح با نام خدا عهد بستیم
که اگر آن جمعه با شکوه که به حضورت نورانی می شود
حاضر نبودم و دستانم از دنیا کوتاه بود
از گور برخیزم و حاضر شوم در خدمتت.
مولای من
نرگس دلش می خواهد سرباز شما شود
سرباز کوچک شما
یادتان باشد هر چه صدا زدم نیامدی
اما شک ندارم که آمدنت دور نیست
می آیی و می دانم دیر هم شود باز
وعده داریم که ببینم روی ماهت را گل نرگس
وعده داریم که مرا سرباز خود کنی
با همین جان ناقابل و همین دستان کوچک
که پر از عشق است به تو و پر از یقین که تو عهدت را خلاف نمی کنی...
صدای شکستن در دوباره به گوش می رسد...
بوی آتش و دود می آید..
داریم لگد می زنیم بر دری که فاطمه پشتش ایستاده...
داریم به آتش می کشیم دوباره خانه زهرا را
دنیا را پر کردیم از بدعتهایمان
به نام شریعت گناه کردیم
به نام حقیقت دروغ گفتیم
هر چه خوشمان آمد آیینمان شد
سیاه کردیم روی دنیا را با خداپرستیمان
ابلیس دست تسلیم بالا گرفته
این روز ها او بیشتر باید مراقب باشد که نیفتد به دام انسان
ملائک گریه می کنند
بر حال ما...
یا زهرا
نام علی را ورد زبان ساختیم تا دروغ هایمان را باور کنند
گوشه گرفتیم و عزلت گزیدیم
تا گمان کنند منتظریم
نه منتظر ماندیم، نه مسلمان
اسلام را خجالت دادیم با مسلمانیمان
چه کار می کنیم
گناهان تازه را می بینیم و سر تکان می دهیم...
که همین را کم داشتیم؟
و به همین سادگی عادت می کنیم؟
یابن الزهرا..
امشب که میهمان مایی
دعا کن بر حال زارمان
دنیامان که رفت به همین سادگی
با پله پله ترقی به افول
با پا گذاشتن بر حق هزاران بی گناه
که شاید از حق خود خبر هم نداشته باشند
تو ضامن آخرتمان باش
بیا
نگذار بیش از این سقوط کنیم
لبخند میزنم
به زندگیم
میدانم
امروز روز تلخ و بدی هست
تنها ارزویم این هست که تمام شود
امروز
همین که میدانم خدا کنارم هست
همین که میدانم
دستانم را میگیرد
ارامم میکند
اما نمیدانم
چگونه کنار بیایم
با روزگارم
با روزگاری که
هنوز رنگ شادی را به خود ندیده
کاش میشد رنگ کرد
به شادی روزها را
تا فراموش کنم غمهایم را
کسی میفهمدحرفت
را که درد تو را کشیده کسی که
مثل تو درد نکشیده هرگز معنای درد را نمیفهمد
کسی که درد را نمیفهمد
هرگز نمیفهمد
تنها بدان تو اگر درد میکشی
شاید برای این هست که بزرگ شوی
انقدر بزرگ که دیگر کسی توان دیدنت را نداشته باشد
توان نداشته باشد باعث دردت شود
فراموش نکن
انان که به تو درد را هدیه می دهند نیز در زندگی درد کشیده انداما
توان ندارند از دردی که کشیده اندتنها
یک خاطره تلخ برای خود بماندبلکه
میخواهند همه انها را بفهمند
خودت را عذاب نده تو
درد کشیدی اما هرگز به کسی دردهایت را نگفتی
حتی نگذاشتی کسی مثل تو درد بکشدحاضر ش
دی انقدر درد بکشی
تا دیگران شاد باشند
اما کسی نه میفهمد تو را
و نه درکت میکند
زمانه دروغ شده
هر کس تا به تو می رسد
خیلی ساده
دروغ می گوید
دوستت دارم
اما نمیدانم
این همه
دروغ برای چیست
.: Weblog Themes By Pichak :.