روزی روزگاری اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند..
در روز موعود همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند
و تنها یک پسر با خودش چتر اورده بود
این یعنی ایمان!
روزی دروغ به حقیقت گفت:
مایلی با هم شنا کنیم؟
حقیقت ساده لوح پذیرفت و قبول کرد.
ان دو با هم به کنار ساحل رفتند
و حقیقت لباسش را در اورد
دروغ حیله گر لباس های او را پوشید
از ان روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت است
و دروغ در لباس حقیقت زیبا و فریبنده!!
هنگامی که به دنیا میایی
همه میخندند در حالی که تو گریه میکنی
پس ای عزیز...
زندگی ات را چنان بگذران که در روز مرگ
در حالی که همه گریه میکنند
تو تنها کسی باشی که میخندی!!
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
برادرم گفت: چرا چتری با خودت نبردی؟
خواهرم گفت:چرا تا بند امدن باران صبر نکردی؟
پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوچه خواهی شد!
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد گفت:باران احمق!
این است معنی مادر!
دختره از پسره پرسید: من خوشگلم؟
گفت: نه!
گفت: دوستم داری؟
گفت: نوچ!
گفت: اگر بمیرم برام گریه میکنی؟
گفت : اصلا!
دختره چشمانش پر از اشک شد و هیچی نگفت...
پسره بغلش کرد و گفت:
تو خوشگل نیستی زیباترین هستی
تو رو دوست ندارم چون عاشقتم
اگر تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم...!
کودکی با پای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین نگاه میکرد
زنی در حال عبور او را دید
او را داخل فروشگاه برد
و برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش!!
کودک پرسید:
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد:
نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری!!!!!
من مداد کوچکی هستم در دست خدای نویسنده
که نامه عاشقانه برای جهان میفرستد...
می دانی این روز ها تمام فکر من تویی...
اشتباه من این بود که خیال می کردم چقدر بزرگ و آگاه شده ام
و باید سپر درد های تو باشم
مراقب بودم آن که عاشقانه دوستش می دارم
کودکی نکند.....
اما وقتی
کودک خطاکار درونم را محاکمه نمودی
تازه فهمیدم دنیا برای بودن من چقدر بزرگ بود
آنقدر بزرگ که تنها رفتن تو در خود گمم ساخت
حال که رفته ای...
هر روز تا شب انتظار را می شمارم...
شاید لااقل به خواب من برگردی
.: Weblog Themes By Pichak :.