سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/3/31 | 7:34 عصر | نویسنده : nargesss

نمی آیی به جشن انتظار زمین؟

 

به جشن شکوفه های نرگس؟

 

به دیاری

 

که از بهارش با تو همراهست؟

 

به دیاری که به حرمت نفس های تو پابرجا است؟

 

کجایی ناز دانه فاطمه

 

کجا لحظه ها را می شماری؟

 

نکند باز آمدی؟

 

باز ندیدمت؟

 

باز سرم پایین بود؟

 

 

باز ساکت و خاموش رفتی؟

 

نکند آن لحظه که پلک هایم فرود آمد

 

آب چشمانم بدرقه راهت شد؟؟

 

نکند باز رفتی

 

به سوی چاه غم های علی؟

 

نکند باز حادثه این هزاره های نبودنت می خواهد تکرار شود؟

 

دلتنگم مولا

 

مثل این غروب بغض آلود

 

شادی این عید ها را باور می کنی

 

یا غربت این دل ها را؟

 

آرزوی زمین را که حسرت یک جمعه یلدایی دارد

 

و امروز غریبانه تر و با اکراه تر از همیشه آفتاب را به سوی خانه می سپارد؟

 

کجایی مولا

 

آفتاب برود

 

زمین در حسرت عطر گام هایت

 

سر به جنون خواهد داد

 

 

نگذار امید خورشید به خاموشی برود




تاریخ : پنج شنبه 92/3/30 | 10:6 عصر | نویسنده : nargesss

تو را حس می کنم


در سکوت واژه هایی که به تو دل بسته اند


و مات زیبایی چشمانت شده اند


بند آمده زبانشان در حسرت وصف تو


نمی توانند بخوانند تو را


مثل زلیخا شده اند


مفتون و دیوانه یوسف


نمی دانند که دلتنگم


نمی دانند چه محتاجم که تو را بخوانم


و تو بشنوی صدای قلب مرا


برگردی و بمانی میان قاب چشمانم


چشمانی که مثل روز به نور خورشید محتاجند


بی کلامند


خاموش


دارند می سوزند و در سکوت می سوزانندم


نمی فهمند از دست رفتن داشتن تو


در چشم بر هم زدنی


به ازای سکوتی نابجا


چگونه عمری آرزو را بر باد می دهد


آزار می دهد تب این سکوت وجدانم را


می ترسم


چشمانم تا ابد به ماه رخت خیره بماند


می ترسم هرگز نرسم به وصل رویایت


جمعه دارد می آید باز


و من در بغض واژه ها گرفتارم


چگونه بگویم حرف هایم را



به دلت مولایم


بی تاب آمدن تو هستم


اما 


بند آمده باز هم زبانم


....

 




تاریخ : چهارشنبه 92/3/29 | 4:58 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

دل نگرانم باز


به ساعت


به ثانیه


به گذر عمرمان


به این پیاپی بهار به ظاهر زیبا که


بی تو


بی نعمت و پر محنت به سر می آید


دارند باز هم می گذرند روز ها


داری یک سال پیرتر می شوی مولا


یک سال خسته تر


یک سال تنهاتر


دارم به سرعت باد پیر می شوم


دارد به سرعت نور دیر می شود


دل نگرانم باز


به این تنهایی


به این تکرار


به این غربت تلخ بسیار


تو مرا به خویش می خوانی


من تو را برای خویش می خواهم


در به در به دنبال تو در بن بست خودم می مانم


و تو درگیر غمم می مانی


درگیر تبم که ذره ذره می کشد به جنونم


درگیر غمم که چه بی دلیل از تو دورم


دل نگرانم که


دلم تا ابد در این آشفتگی ها اسیر بماند


و تو را هیچوقت نیابد که نیابد


می ترسم


شریک سکوت آشفته ابر ها شوم


بغضم بگیرد و نبارم


وقت اجابت دعای من نیاید که نیاید...





تاریخ : سه شنبه 92/3/28 | 2:20 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

صبح بخیر بانو


تعبیر خواب دیشبت بخیر


می خواهم کمی با تو هم قدم شوم این روزها


در اسارت شیرینت


در روزهای بردگی


می خواهم بگویی برایم راز نرگس شدن را


راز این که چگونه می توان از رویا به زهرا رسید


چگونه می توان در اسارت حس پرواز داشت


چگونه می توان مثل تو


عاشق شد


لباس کنیزی به تن کرد


بار سفر بست


و خود را رساند به صف عشاق مهدی


می خواهم بگویی بانو


این روز ها


بد مستم


مست عطر عشقی که از ایمان تو برخاسته


مست عطر تن جانان تو که


عمری دل شیعه را چشم به راه گذاشته


می خواهم پرده از این راز برداری


مهدی ات تنهاست بانو


بگو چه کرد چشمان تو


که فاطمه را میهمان خواب خویش کرد


بگو


چه شد که لایق شدی


اولین یار و همراه مهدی شوی


بگو بانو


که در اسارت این بغض


زندگی را دلخوشی نیست


به سرم افتاده حس و حال اسارت


دلم می خواهد پیاده و رنجور


برسم به کنیزی درگاه فاطمه


به همان شاهراه که تو را به یاران مهدی رساند ....




تاریخ : دوشنبه 92/3/27 | 11:3 عصر | نویسنده : yaranrad

امدم
دست تمام غیر تو را انطور که دوست داری کنار بزنم
دیدم
تو گاهی اوقات در غیر تو ها هم موج میزنی
ماندم
سرگردان ماندم که این چه رازیست که در ان حیرانم
خودم
قرارم این شد حواسم به خودم باشد تا شاید این راز باز شود
....
...
..
.
بهترینم تو را عزیز تو را زیبا تو را انچنان که نمی دانم چه بگوییم دوست دارم
من حقیر من فقیر
دوستت دارم خدای خوبم
وقتی این م اخر خوب رو میزارم اروم میشم خیلی خیلی اروم میشم
چون می فهمم که تنها نیستم




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:21 عصر | نویسنده : yaranrad

شب ترانه هایش را روشنایی هایش را
بر دلی ارزانی می داردکه اسیر تاریکی ها نشود
غرق در خاموشی ها و بی خبریها نباشد
شب پوسته ایست تیره دلش را که بشکافی ذره ها نورها بیرون می پرند
و اتاق زمان را گرم نگه می دارند
شب
با تو ام شب همیشه پر هستی از جای خالی
چقدر جای خالی ات عظیم است
چقدر فاصله در تو موج میزند
چقدر انتظار
چقدر تنهایی
تو صندوق فکری
حجمی پر از کلمات نا گفته یا جملاتی به دنیا نیامده
شب
جای تو
جای خالیی تو
تنها پر می شود با نور
با نوری اصیل و
با ظهور نوری اصیل




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 8:55 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

در سکوت شب  می شود آهسته به آن که شب را آفرید اندیشید، وقتی ماه را می بینیم می فهمیم که همه چیزمان عاریه هست ، وقتی ستا ره ها سو سو

می کنند می فهمیم که هرکس نوری منحصر به فرد دارد..




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:28 صبح | نویسنده : yaas.derakhshandeh

آمدنت تمام غنچه های ناشکفته ی عالم را شکوفا میکند.

گل نرجس!

بیا که نرگسهای عالم، چشم به راه آمدنت هستند.

بیا که چون ترنّم ابرهای نوبهار، وصف تو، 

دلهای گداخته را غرقه در خنکای اشتیاق کرده است. 

گویی شمیمی است از بهشت.

جوان های بر لبان باد صبا رسته است که هنوز غنچه نکرده، 

 طراوت گلبرگ هایش را استشمام میکنم.

میدانی چرا گلها و ریحانه ای پهن دشتِ انتظار، 

 این بار عطری شگفت می افشانند؟

آنها خرقه از خاکی ستانیده اند که تو در آن خرامیده ای.

بدان که این بار ترانه ای نمی سرایم که به هر بیت آن، 

 جمال یار تمنّا کنم و وصال دیّار!

روایت من عطش ذرّه ذرّه ی هستی است...

روایت من شِکوِه نیست...

 





تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:27 صبح | نویسنده : yaas.derakhshandeh

مولای من   

  وقتی بغض ناباور درد در حنجره ام زندانی است 

 وقتی واژه ها در پستوی خاطرات گرد گرفته اند ، 

وقتی زبانم از تکرار کلام عاجز است ، 

وقتی می توانم با چشمانم سخن بگویم ، 

به کلام احتیاج نیست. وقتی نگاه من با نگاه تو آشناست ، 

زبان احتیاج نیست . پس چشمانم را به تو می سپارم تا 

در وسعت روشن نگاهت ، 

 خاطرات سبز جوانی و کودکی ام را مرور کنم . 

باران تندتند به پنجره ی اتاقم می خورد ؛ 

 و آسمان هرازگاهی با غرشش احساس وجود می کند 

 و دوباره به دنیا آمدنش را نوید می دهد. ابرها در دوردست متراکم هستند ، 

 دیگر در آسمان گوی زرین و منور را که هر صبحگاه با پرتوهای ملایمش ، 

 مرا از بستر بلند می کند ، نمی بینم . 

 نسیمی که در هوا متراکم شده است بوی بهشتی دارد...




تاریخ : جمعه 92/3/24 | 9:12 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

امروز هم از صبح منتظرت بودم. 
خانه دلم را آب و جارو کرده بودم برای تو. چشم هایم از پگاه، یکسره به در بود. 
گوش هایم را سپرده بودم به سمت هر صدایی که میتوانست نشانی از تو را به همراه داشته باشد. 
می دانم قابل نیستم،اما خیلی دلم می خواهد ببینمت؛ 
جمعه ها، همه جمعه ها،دیدگانم را به سمت آمدن تو می دوزم؛ 
دلم نیز پیوسته سرک می کشد تا ببیند چه هنگام می آیی. 
گوش های من،صادقانه عاشق صدای تو هستند. 
نه من تنها؛که همگان، انتظار دیدن روی تورا دارند. 
همه دوستت دارند. همه عاشق تو هستند. 
دنیا،بی تو فاقد گل و عطر معناست. 
ای پسرفاطمه؛مهدی جان؛ ما را دریاب....

 

yaas




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری