سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/3/24 | 9:11 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

دردهای زیادی است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود. 
جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت 
دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است 
 اشک سرخ می بارد به خود می گویم :
" آقایم باز هم نیامد....." 
درست جمعه ها ، 
 وقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای 
که زیر پا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود 
با خود می گویم ایت درد عاقبت مرا خواهد کشت ، و بعد به خود نهیب می زنم که
** او خواهد آمد **
و آنگاه از دیدگانم قطره ای اشک می چکد 
و از سوزان ترین پرده اندوهم می گویم :
مهدی جان درست که من بدم و لایق تو نیستم امّا... 


yaas




تاریخ : جمعه 92/3/24 | 9:10 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

تمام هستی ‏ام را خاک قدمت می ‏کنم تا شاید نظرى به جاده دلم بیندازى ، 
 چرا که تو آفتاب یقینى، که امید فرداها هستى، 
 تو بهار رؤیایى که مانند طراوت گل ‏سرخ می ‏مانى و نرم و سبز و لطیفى ، 
 تو معنى کلمات آسمانى هستی که دستهایش براى آمدنت 
به زمین دعا می ‏کند .
اى تجسّم مهربانى !
غیرت آفتاب و جلوه زیبایى ماه تو را توصیف می ‏کنند 
 و نفس آب تو رامعنى می ‏کند و نبض خورشید تو را وصف می ‏کند. 
خوب می ‏دانم که تو می ‏آیى؛ 
 آرى تو می ‏آیى 
همانطور که وعده کرده ‏اى و آنگاه است که کلمه انتظار را از 
لغتنامه ‏ها پاک خواهیم کرد .
پس اى تمام زیبایى !
بیا تا براى همیشه فریادرس عاشقان موعود باشى....


yaas




تاریخ : جمعه 92/3/24 | 9:7 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

خدایا... 
خطا از من است، می دانم .
از من که سالهاست گفته ام “ایاک نعبد ”
اما به دیگران هم دلسپرده ام 
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین ”
اما به دیگران هم تکیه کرده ام 
اما رهایم نکن 
بیش از همیشه دلتنگم 
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم ...

 


yaas




تاریخ : جمعه 92/3/24 | 5:6 عصر | نویسنده : nargesss

حالا که یک لشکر سرباز داری

 

حسین داری

 

عباس داری

 

سجاد داری

 

دیگر طلسم خاموشی خورشید چیست؟

 

دیگر چرا نمی آیی؟

 

حالا که نفس های هوا

 

عطر کربلا دارد و عشق با لبان تشنه دارد می آید برای جانبازی

 

دیگر چرا نمی آیی؟

 

به دل مسجد شهر افتاده حسرت نماز تو از ظهر عاشورا

 

پس کی خود را به نماز غریبانه ما می رسانی ؟

 

سجاده ها خاموشند

 

از غم زینب هنوز سیاه می پوشند

 

کی می آیی که غم از دل سجاده برداری؟

 

می بینی خورشید حس تابیدن ندارد؟

 

چشم زمین که خواب می شود

 

دل ماه هم غصه دار می شود

 

زمین چشم بسته تا نبیند روزهای نبودنت را

 

و ماه بی صدا اشک می ریزد در خاموشی روی چشم گل ها

 

حالاکه تو این همه سرباز بهشتی داری

 

دیگر چرا نمی آیی؟

 




تاریخ : جمعه 92/3/24 | 12:16 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

باران میبارد
زمین
پر از عطر گل میشود
و من
مست در کنار
قبر خویش
نشسته ام
و هر کس نامم را میبیند
تنها
یگوید
خوب شد مرد
ادم خوبی نبود
بودنش باعث عذاب بود
انوقت با لبخند
به انانی که سر قبرم امده اند
شربتی تعارف میکنم
تا گلویشان را
تر کنند
و انگاه با لبخند تنها یک کلام میگویم
روزی
طوری دل تنگش میشود
که
خیلی دیر هست




تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 3:28 عصر | نویسنده : nargesss

ندیده تاریخ کسی را بی دست جهاد کند

 

اما تو بی دست

 

بی پا

 

بی چشم

 

مردانه می جنگی

 

آرام آرام دستانت را عوض می کنی با دو بال بهشتی

 

و خورشید را شرمسار ماه رخت می کنی

 

پر پرواز داری

 

ولی دل نگرانی

 

دلت این جاست

 

در میدانی که برای زهراییان دیگر ماه نمی درخشد

 

می خواهی بروی

 

اما

 

تمام جسمت را

 

توانت را

 

دو چشمت را

 

جا می گذاری روی خاک

 

تا حسین بیش از این تنها نماند

 

دلت دلواپس مردیست

 

که بعد از تو کسی ندارد

 

که

 

سرش را  در آغوش بگیرد

 

صورتش را ببوسد و او را به راه بهشت بسپارد

 

تو می روی و قامت حسین خم می شود

 

مثل علی در روزگار بی زهرا

 

دیگر توانش نیست برپا بماند

 

می جنگد که نزد تو بیاید

 

نمی تواند بی سردار

 

بی علمدار

 

دارد می آید که تو را با این بالهای زخمی به مادر بسپارد

 

مادرت زهرا

 

که نشسته به انتظار تو شیر مرد

 

و می خواهد بر زخمهایت مرهم بگذارد

 

دلت این جاست هنوز

 

آسمان را نمی خواهد

 

می خواهد امید روزهای زینب بماند

 

صدای اخی عباس هایش

 

تو را در وصل مادر هم آرام نمی گذارد

 

.....

 

****

کاش نور چشمانت غروب نمی کرد

 

کاش صاحب الزمانمان هم مثل تو یکی عباس داشت...

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 3:25 عصر | نویسنده : namaki

دلم گرم خداوندی است

که با دستان من، گندم برای یاکریم میریزد

چه بخشنده خدای خالقی دارم

که میخواند مرا

با آن که میداند گنهکارم

دلم گرم است

و میدانم

بدون لطف او تنهای تنهایم

 





تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 3:1 عصر | نویسنده : namaki

آدمی  غرورش را خیلی زیاد 

شاید بیشتر از تمام داشته هایش دوست میدارد

حالا ببین اگر خودش ، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد

چقدر دوستت دارد!

و این را بفهم آدمیزاد!


 

 





تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 2:17 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

خدای من 
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی 
میان این دو گمم ! 
هم خود را و هم تو را آزار میدهم 
هر چقدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی 
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی هیچ ، یعنی پوچ !
خدایا هیچ وقت رهایم نکن...  


 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 1:57 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

سعی می کنم


تنهایی ام را وسعت دهم تا انجا که نمی دانم کجاست

 

تا بالاترین نقطه ی دنیا


تا قلب ان کودک تنها


تا تنها نباشد


و هم بازی رویا هایش باشم


تا دیو سیاه را از خوابش دور کنم


تا هنگامی که قد کشید و جوانی شد محکم و با صلابت و زیبا


بداند زندگی یعنی بودن در قالب خود


دل بستن به یک نور


نه خویش نه غیر


تا راحت داشته هایش را نبازد


تا بداند امده است زندگی کند نه انکه در بند کسی یا چیزی باشد


کودک معصوم کودک نمکین


اسوده بخواب


فردای تو زیباست


خدا با توست


yaranrad...




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری