اگر انسان همواره در نظر داشته باشد
که کیست و از کجا آمده
باور کند که نماینده خالق هستی
در زمین است
و آنقدر لیاقت داشته باشد
که حامل روح خدایی
در خواهد یافت که
در این دنیا ماموریتی ندارد جز آنکه
زیبا زندگی کند
زیبا بیاندیشد
و زیباعمل کند
چرا که انسان تنها موجود هستی است که
می اندیشد و خلق می کند
و باید از هر آنچه در هستی در اختیار اوست
بهترین بهره را ببرد
ای خدای قادر و مقتدر
به خوبی می دانم که همه چیز در جهان هستی
تحت فرمان و اراده تو عمل می کند
و تو کاینات خود را به تسخیر قائم مقام خود در آوردی
تا مستقیم فرمان بدهم و حاصل بخواهم
اینک من با علم به این توانایی که تو در من آفریدی
با اندیشه های کمال طلبانه خود
از کاینات می خواهم
تا به اذن تو مرا یاری دهند
تا بیاندیشم
و خلق کنم
و در مسیر زیبای زندگی به سوی کمال
به وصال تو برسم ...
وقت آنست که خدای تو شود خدای همه عالم
پس بخوان به نام پروردگارت
به نام او که حبش تو را حبیبش می کند
و تو تمام کننده حجت او می شوی
بخوان به نام پروردگارت
که قرار است تو سنت شکن باشی
قرار است راهی دراز را یک تنه به آخر برسانی
تو کاروانی از عشق به راه خواهی انداخت
که انتهایش بهشت برین خواهد بود
بهشتی که به عطر تن پنج گل از باغ وجود تو معطر خواهد شد
بخوان به نام پروردگارت
که مدت هاست میزان او از یاد بشر رفته
بخوان به نام پروردگارت و آن تبر خسته را
از دوش بت بزرگ بردار
قرار است بعد از خلیل تو حبیب باشی
و خط فنا بکشی بر تن بت هایی که به اشتباه خدا شده اند
قرار است تو خانه کعبه را پاک کنی از شر شرکای شیطان
و به نام عشق
انسانیت را حرمت ببخشی
قرار است فاطمه ای بیاید بعد تو
که عزت می دهد تمام دخترکانی را که دنیا ندیده
سردی گور را تجربه می کنند
بخوان به نام پروردگارت
که بعد تو روزگار آبی ترین روز ها را خواهد دید
و زیباترین فرصت های بلوغ را
بخوان به نام پروردگارت
که تنهایت نخواهد گذاشت
حتی لحظه ای
قرار است بعد این تا مادام دنیا
تو آنقدر بزرگ باشی
که نامت تن هر بت پرست قدرت پرستی را به لرزه وا می دارد
بخوان به نام پروردگارت
که این عشق را با تو آغاز می کند
و به دست یکی از تبار تو و همنام تو به انتها می رساند
بخوان به نام پروردگارت
که روزگاری معجزه می کند نام تو و زمزمه های قرآنت
بخوان به نام پروردگارت و مهراس از تنهایی
که یک شیر مرد
تو را تا خدا یاری می کند
و صف به صف فرشته برای رسیدن به نماز تو بی تابند
بخوان به نام پروردگارت
که این عشقبازی جای تکرار ندارد
تو آخرین برگزیده ای
و آخرین برگ از درخت نبوت
که هرگز از شاخه طوبا بر زمین نمی افتی
بخوان به نام پروردگارت
که معجزه می کند تا قیامت کلامت
صدای پای تو بغض لحظه را می شکند دوباره
چقدر این لحظه ها
این شوق و ذوق
این چشم به راهی
این انتظار
تکراریست
نمی دانم شاید رسم دلم شده
که این آخر هفته ها گوشهایش را بیشتر به آسمان نزدیک کند
صدای پای تو را بشنود
صدای نفس های تو را
صدای محکم هی هی تو را بر اسب سفیدت
و باور کند که تو در راهی
هر روز که می گذرد و تو نمی آِیی
حس می کنم غصه ای بزرگتر و بی اندازه تر در دل داری
شاید همه درون من ابرهای مقابل حضور توأند
شاید این منم که نمی گذارم خورشید وجود تو سر از پشت ابر ها بیرون کند
نمی دانم شاید به خرافه رفته ام راه را
شاید بی جهت چشم به راه خورشیدم
بی جهت عمریست که زاویه نگاه آفتاب را می پایم
شاید تو همین جایی
و صدای نفس هایت
از جایی نزدیک تر از ظهورگاهت در دم ثانیه پیچیده
شاید اگر
صدای پیاپی تپیدن و شکستن قلب تو را
صدای اقتدای دنیا به نماز شب تو را
این چنین آشکار می شنوم
خیال نباشد
شاید تو دور نباشی این همه از من
که تا جمعه نیاید یادم برود آمدنت
را انتظار بکشم
شاید تو می بینی من کجا ایستاده ام
و دیر به دیر یاد تو می افتم
می بینی مشغولم
و خود را به عبادت مشغول کرده ای
تا کار های بی شمار دلم تمام شود
شاید دیده ای که یک لحظه هم منتظر نبوده ام
و بند نوشتن این شعر های بی قافیه شده ام
شاید
انتظار من
همین کاغذ است
که تو می خوانی
و پایانش می دهی جمعه تا جمعه
و آرامم می کنی
تا خاطرت آشفته یار بیماری چون من نباشد
شاید یار تو نبوده ام
شاید مثل خورشیدی که یک عمر برای تو می سوزد نسوخته ام
شاید مثل ابر های غروب های آدینه های عشق هرگز برای تو گریه نکرده ام
شاید خودم دیوار به دیوار برای تو سد می سازم که نیامدنت دشوار شده
شاید این دل ها که گاه شیشه ای اند و گاه پر از خرده سنگ
مسیر قدم های تو را این چنین صعب العبور ساخته
دیر آمدن تو هزار ایراد وارد می سازد به دلم
و بخت بد که جای انکار ندارد این همه ضعف
کاش تو این دل را دریا می کردی
پاک
آبی
و ساده
دوباره آغاز می شوم سطر به سطر با نام تو
می بینی که چون زمین هر لحظه می چرخم به دور خود؟
می بینی هنوز خاکی ام مثل همان روز اول که آدم راهی زمین شد؟
می بینی هنوز به آن نقطه هبوط که می رسم ناخواسته می ایستم؟
اینجا بوی بهشت می آید
بوی عشق
بوی سیب
تو را حس می کنم اینجا
ولی نمی دانم چرا نمی بینمت
نمی دانم تو را در فراسوی کدام لحظه
در کدام پس کوچه این عمر گم کردم؟
نمی دانم چه شد که دیگر قلبم خانه ات نشد؟
نمی دانم چرا از تو دور می شوم هر لحظه
و شاید تو دور می شوی از نحوست این همه بد
بدی با تو سازگاری ندارد
می بینم گناه را
که خروشان به آتشم می کشد
می سوزم
خاکستر می شوم
اما نمی میرم اسیر زخم این آتش
انگار قرار است تا ابد به جرم گناهی که حتی یادم نمی آید بسوزم
دست و پایم در خار شرارت پینه بسته
می بینی چقدر اسیرم؟
هر شب زیر نور ماه
تو را در بیکران آسمان خیال می کنم
می بینمت
اشک چشمانت
از هلال ماه می چکد
سر می خورد
و روی سجاده سبز امیدم می ریزد
آه از اشک چشمانت
می دانم که خدای عاشقی دارم
هر چقدر سخت تر شود
از همیشه بیشتر دوستت دارم
می نشینم آنقدر زیر سقف دلت
تا خاموشی و سکوت
بعد تو حاکم دنیای من شود
سیبی را که فریبم داد با اشک می شویم
می گذارم همان جا
که مرا از تو جدا کرد
هر روز سر می زنم به این نقطه
تا دیگر سیب نباشد
تا جای سیب
جای عشق تو باشد
می دانم که تو هم سر می زنی به اینجا
جای ژاله اشک هایت روی گونه سیب هر روز پیداست
همراه بی نشان من
کی این سیب سرخ را به شاخه باز می گردانی؟
پنجره ها را باز کرده ام
عطر آسمان به خانه بیاید
می گویند ستاره ها این شب ها می نشینند پای حرف های فرشتگان
می گویند
این روز ها
راز دارند
سینه آسمان هر دم
پر از غوغا می شود از سنگینی بار اسرار الهی
دلش را تاب می رود
مست می شود و دیوانه وار می غرد و می سوزد
چشمانش آب می افتد
و در آرامش بهار زمین
غمگین می شود و اشک می ریزد
هر روز تکرار می شود
این جنون آسمان
این غوغا
این دلشکستگی
این بارش
کسی باور نمی کند اما
ثانیه ها هر لحظه به عشق تو
مأمور اجابت می شوند
و به حرمت نام تو
به حرمت معجزه میلاد تو
در خانه ای که ابراهیم یار الهی شد
و اسماعیل بندگی را در عاشقی به کمال رساند
به بهانه لحظه ای اندیشیدن
لحظه ای نیایش
گناه را از نیمه راه رسیدن به آخرت
از دوش لحظه ها بر می دارند
و خداوند می بخشد بی دریغ
دلم می داند
پای تو در میان است برای نزول این همه خوشبختی
که بی اندازه بزرگی و در واژه نمی گنجی
می دانم
روزگار به عشق آمدن یکی چون تو باز ادامه دارد
و می چرخد روز وشب به دور خویش
تا تو را یک لحظه و یک جا دوباره پیدا کند
وگرنه آن شب که محراب خونین شد بعد از سجده تو
زمانه ای که به عشق تو پا بر جا بود، به آخر می رسد
و تمام می شد قصه امید آدم
پنجره ها را باز کرده ام
که او بیاید
دستی به دل ابر ها بکشد
من همچون موج سرگشته نگاه تو و تا خورشید بیقرارم
سرمست نفس های تو اما دستخوش قدرت بادم
هر دم می رسم تا تو اما
یک حائل
یک بغض
یک هوس
یک عطش
نمی گذارد برسم به پابوس قدمهایت
تو می درخشی مثل نور در چشم خورشید
و من غرق عطش می شوم برای تماشایت
تو می درخشی هر دم از دور و مفتون می شود دل سیاهم
بغض رسیدن به دستان تو و ذره ای نور گرفتن از بارقه های چشمان تو می شود تمام رویایم
اما وقتی که می رسم به ساحل حضور تو
تو انگار قطره آب می شوی و سراب می شوی در برهوت چشمانم هر چه که نزدیک ترمی آیم
تو سفید پوشی و خرقه عشق می پوشی
من اما خاموش و بی رنگم
طالع مرا خورشید می بندد
ماه می بندد
هوا می بندد
گناه می بندد
و تو آنقدر شکوهمندی و آسمانی
که گویی میان دستان خدا ایستاده ای
دلم می داند که نمی رسد خوش ترین رویایم هم به تعبیر تو
وقتی شوق می گیرد دو چشمم را که می رسم به قدمگاه تو
و در خیال می رسم به پابوس قدم های تو
قیامت به پا می کند بیداری
تلخ می شود رویا
به تو نمی رسم
که اسیر روز های خورشید و شبهای سیاه ماه شده ام
گوش هایم سنگین است از صدای برخاستن ها و به زمین نشستن هایم
هر دم هره می گیرد نفس هایم
و من در گیر خویش می مانم
انگار خورشید مرا به زندان می برد
و دست و پای سست این موج را به اسارت می کشد
اشکم آب می شود
نمی رسد به غسل عشق
به جمعه حضور تو
به ندبه ظهور تو
رها نمی شود دلم از طوفان خودم
من پس می روم از تو و خیال می کنم بخت بدم تو را به دور ها می برد
اما خودم هستم که زیر پای آرزوهایم را خالی می کنم
***
تو که درمان می کنی به لبخند
در میان رویای محال
درد های دلم را
طالعم را روی افق ها بنویس
آرام کن این موج سرگشته را
که راه نمی یابد به خورشید
تو آفتاب شو و هلاکم کن
تا به آسمانت برسم
تا اسیر قفس ماه تو
و انتظار آفتاب تو بمانم
واژههایی میسرایم
نمیدانم
چیست
از کجاست
تنها
گاه گاهی
از دلی میسرایم
که
درون سینه ام
میتپید
ولی
حال
دیگر
دلی ندارم تا بتپد
و مرا
شاد کند
تنها
ارام
ضربانی دارد
تا زنده بمانم
ولی با مردگان فرقی ندارم
قلبی که دیگر
نمیخواهم
طعم
عشق را بچشد
گرگهای زمانه من
لباس بره میپوشند و صدای بره در میاورند اما خوب بوی خون میدهند و میدرند ولی گاهی انها اسیر بره ای میشوند که انها را وامیدارد علف بخورد
پیش پای بید بلند
همانجا
که دو قلب
کشیده ایم
نام مان
را درون قلبها
نوشتیم
اما
حال
جای
ان
بید
بلند
یک تیر چراغ برق
کاشته اند
و از قلبهای
یادگاری روی بید خبری نیست
.: Weblog Themes By Pichak :.