گلها را پژمرده میکنم
تا
یادم باشد
تو رفتی
و دوستم نداشتی
تا یادم
بماند
عمر
عشق
به اندازه
گل کوتاه هست
سکوت که میکنم
فکر میکنم
بغض و
اشکهایم
حرفهایم را میزند
اما
میدانی اشکهایم
را کسی نمیبیند
چشمهایم را بستم
تا
نبینم
دروغهایش را
تا
نبینم
بی رحمیهایش را
تا
نبینم
بیوفایهایش را
پنجره ها را باز کرده ام
عطر آسمان به خانه بیاید
می گویند ستاره ها این شب ها می نشینند پای حرف های فرشتگان
می گویند
این روز ها
راز دارند
سینه آسمان هر دم
پر از غوغا می شود از سنگینی بار اسرار الهی
دلش را تاب می رود
مست می شود و دیوانه وار می غرد و می سوزد
چشمانش آب می افتد
و در آرامش بهار زمین
غمگین می شود و اشک می ریزد
هر روز تکرار می شود
این جنون آسمان
این غوغا
این دلشکستگی
این بارش
کسی باور نمی کند اما
ثانیه ها هر لحظه به عشق تو
مأمور اجابت می شوند
و به حرمت نام تو
به حرمت معجزه میلاد تو
در خانه ای که ابراهیم یار الهی شد
و اسماعیل بندگی را در عاشقی به کمال رساند
به بهانه لحظه ای اندیشیدن
لحظه ای نیایش
گناه را از نیمه راه رسیدن به آخرت
از دوش لحظه ها بر می دارند
و خداوند می بخشد بی دریغ
دلم می داند
پای تو در میان است برای نزول این همه خوشبختی
که بی اندازه بزرگی و در واژه نمی گنجی
می دانم
روزگار به عشق آمدن یکی چون تو باز ادامه دارد
و می چرخد روز وشب به دور خویش
تا تو را یک لحظه و یک جا دوباره پیدا کند
وگرنه آن شب که محراب خونین شد بعد از سجده تو
زمانه ای که به عشق تو پا بر جا بود، به آخر می رسد
و تمام می شد قصه امید آدم
پنجره ها را باز کرده ام
که او بیاید
دستی به دل ابر ها بکشد
بگذار لبخند هایم تمام شوند
و تنها با بهانه بودن تو هر صبح تکرار شوم
من عادت کرده ام امیدم را وصل کنم به حریم قلب تو
عادت کرده ام
برای تو
به امید جمعه های تو
نفس بکشم و لحظه ها را به سر آرم
تقویم عمر من
عادت کرده انتظار را زندگی کند
می دانی من به هوای تو دل به عاشقی ها سپرده ام
دل داده ام به نوری که پشت این روزها پنهان است و در طلوع ماه دل می برد
دل داده ام به عشق تو
سر هم می دهم برای تو
این جا کنار این جاده
که بی نهایت طولانیست
عطر نفس های تو را می شنوم
عمریست که از همین جاده و از همین احساس حاجت می گیرم
تو که می درخشی همیشه در محوترین لحظه های نا امیدی و دل را می رسانی به حق
آرزویم این است که تو بیایی و این صبح های کذایی را با عشق آسمانی ات بارور کنی
منتظرم این آسمان
که دل پر دارد و به بغض نشسته
امشب ببارد
می دانم که فردا هزار ماجرا دارد
منتظرم باران ببارد و بشوید
زنگار از دل من
از دل تمام عالم و آدم
ما باشیم همه جان دل
دل های غسل کرده به اشک پاک الهی
و تو باشی که فقط همین دل ها را می خواهی
باران بیا و آماده کن ما را برای فردا
من می خواهم در نم اشک های تو وضو کنم
و صبح اقامه او نماز بخوانم
بیا باران که دلتنگم
خاکت هنوز سرد نشده
شمع روی مزارت دارد می سوزد هنوز
نگاه می کنی مادر را
انگار دارد به تباهی می رود
هنوز باور ندارد که تو
با آن همه وجاهت و کمال جای خود را به این دسته گل سیاه پوش داده ای
باور نمی کند از تو
فقط یک قاب عکس مانده باشد
یک دسته گل
یادگار چند ماه پیش
لباس تن نخورده عروسی ات
و لبخندی که در زجر این روز های دشوار دیگر شیرینی اش باور کردنی نیست
باور نمی کند
خوشبختی تو این باشد
آن که برایت چند روز پیش از عمق جان آرزو کرد
باور نمی کند بخت سفید تو را با این همه رنج و این پرواز خسته
چه کردی دختر
تا دم آخر
با خدا به راز نشستی؟
درد کشیدی و لبخند زدی
گفتی هیچ نیست
آری شیرین بود
درد را طبق طبق به خدا سپردن و زمزمه رو به خاموشی ات:
ننزل من القرآن ماهو شفاء و رحمه للمومنین و ...
باز هم بگو
تا ایمانم محکم تر شود
تا خاطرم جمع جمع شود
خدا بندگان خداییش را چقدر دوست دارد
راستش می دانی
این دنیا برای گلی چون تو کوچک بود
جای تو بهشت زیباست
حس می کنم خدا شاخه نازک جوانی ات را از سینه خاک جدا کرد
تا بهشت به عطر نام زهرایی ات معطر شود
حاجت گرفتی انگار
وقتی که می رفتی
حس می کردم که خوشبختی
دلم می سوزد
از لحظه تلخ پرواز تو
دنیا بدون تو زیبا نیست
بغض دارد سیاهی های این دیوار ها
داغت آرام نمی شود به آسانی
اما تو
دل نگران مادر نباش
مجبور است باز بسوزد
اما
خدای تو
خدایی که با تو به سودا نشست
هوای او را دارد
نمی گذارد بغضش نفس گیر شود
نمی گذارد گریه امانش را ببرد
مادر می ماند و باز بی صدا می سوزد
می ماند و برای هر دو گل پرپرش دعا می خواند
...
قلبم که شکست
دیگر
چه فرقی دارد
که
احساسم را
کشته ام
تا
دیگر
کسی
قلبم
را نشکند
گله نبودنهای
ادمها را نمیکنم
اما
گله میکنم
از ادمهایی
که خنجری
به دلم
زدند
انها
نمیبینند
هنوز
هم
جای زخمهای دلم
خون میچکد
به دلم سنگ شدن را یاد داده ام
تا دیگر
در برابر
هیچ
کلام
پر مهری
نلرزد
می دانم دیگر تکرار نمی شود
این روز
این لحظه
این ساعت
این تاریخ
این با هم نشستمان
نگاهم به تو است که با همه بزرگی ات نقش بسته ای در آینه این دو چشم سیاه و خسته
و جا گرفته ای در خاموشی مطلق دلم
من سراسر قفس شده ام تا برای همیشه تو را در خویش نگهدارم
و تو سراسر سکوت و آرامش...
نمی دانم چرا حس می کنم بی نهایت دوری از من...
چشم هایم مانده اند ..
با نگاهی که عمریست برای این ثانیه ها دلتنگ است
و این باران اشک که دلهره دارد اگر بریزد خدایش از خانه چشمانش برود
تو نقش بسته ای در نمواره اشک های من
اما دلم می داند
این نماز
این سجاده
این عشق
این بغض
مرا به تو نمی رساند
نمی دانم چرا هر روز کمتر می شود
فرصت با هم بودن و تکرار دلنشین سوره هایت
نشستن به سجده و زمزمه آرام آیه های قرآنت
دستهایم را به قلم داده ام و حرف هایم را به کاغذ
واژه ها را گذاشته ام نامه به گوش هایت برساند
صدا دیگر نمانده در این حنجره که با بغض حسابی بسته است
به من بگو به کدام گناه
دیگر نمی رسم به لحظه های اجابت تو؟
چرا این گونه غرق می مانم در دلهره های خویش؟...
می خواهم پلک بر هم بگذارم
نه برای بدرقه خستگی هایم
و نه برای به انتها رساندن غم هایم
می خواهم بی اندازه تو را ببینم و با تو تنها باشم
یک دنیا آرزو ندارم
که چشم به راه و آشفته بمانم مأمور بخت در بزند
دنیا را هم بدهند دیگر چشم نمی گشایم
من فقط می خواهم
تو بمانی در تاریکی دنیای من
و روشن کنی خانه غمگین این دل را
***
می دانی خدا
دلگیرم
این روز ها
بدجور دلتنگم
چقدر فریاد کنم
چقدر با خویش بجنگم
یک جا قرآن به آتش می کشند
یک جا مسلمانان را زنده زنده می سوزانند
و ما این جا
در کشوری که زندگی برای تو این همه آسان است
هر روز بیشتر انسانیت خویش را می بازیم
در این شهر که تو مرا خانه داده ای
دیگر کسی چادر نمی کشد از سر زن به جرم حجاب
و مسلمانی و خدا را خواستن شکنجه و تازیانه و شعب ابی طالب و ... ندارد
اما یادشان رفته مردان تو مثل علی زندگی کنند
و کسی فاطمه را جز وقت غم هایش به یاد نمی آورد
خدایا
می شود معجزه کنی زودتر
می شود او زودتر بیاید
می ترسم آنقدر دیر شود
که دیگر هیچ از مسلمانیهامان نماند
.: Weblog Themes By Pichak :.